گفت و گو با مهندس علی زحمتکش از فرماندهان سابق سپاه پاسداران
ناگفتههای همت
چکیده ناگفتههای همت :
30 سال پیش در اسفند 1362، جنازه بی سری در تهران و شهرضا تشییع شد که صاحبش برای همیشه نماد مردی و پایداری و استقامت شد. در زندگي محمدابراهیم همت هم مانند حیات دیگر فرماندهان دفاع مقدس حوادث ريز و درشت بسیاري اتفاق افتاده كه بررسي هر كدام از آنها يك مثنوي صدمَن ميخواهد. اتفاقات و صحبتهايي كه بابت رفتار بعضي از افراد پيرامون ماجراهاي سپاه تهران ما را بر اين داشت تا اين گفتوگو را صورت دهيم. روايت رفتارهايي كه در تهران با سردار خيبر ميشد و كشف پيكر حاج همت از جذابترين نكات اين گفتوگو است. مهندس علی زحمتکش طرف گفت و گوی ماست. او از مسئولین ارشد دانشجویان پیرو خط امام و مسئول نگهداری گروگانها بود که با آغاز جنگ به مانند اکثر دانشجویان به سپاه پاسداران پیوست. او در سال آخر حیات حاج همت به جز دو روز آخر در کنار فرمانده دوست داشتنی لشکر 27 محمدرسول الله حضور داشت و تقدیر بر آن تعلق گرفته بود که همت در خیبر به شهادت رسد و زحمتکش برای جست و جوی جنازه اش به جنوب بیاید.

بعد از اینکه لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) به جبهههای میانی منتقل شد، شما به لشکر سر میزدید؟
لشکر در جنگلهای قلاجه مستقر شد. من دوباره به منطقه رفتم. خاطره خاصی هم از آنجا ندارم. شهید ورامینی به حج رفته بود. وقتی برگشت او را با سر تراشیده به قلاجه بردیم. بچهها گوسفند کشتند و به ایشان احترام کردند. لشکر مخالف بود که نزدیک عملیات بچهها را به حج ببریم. ما در بعثه مسئولیت داشتیم، میتوانستیم بعضی بچهها را ببریم. شهید رمضان، شهید عبادیان، شهید ورامینی و نیکبخت و شهید دستواره را به حج بردیم. وقتی شهید ورامینی از حج برگشت، حاج همت معترض شد که چرا نیروهای کادر لشکر را نزدیک به عملیات به حج میبریم.
یک سفر هم با آقای محمد کوثری به منطقه بمو و نزدیک شاخ شمیران رفتم. آقای کوثری این زمان قائممقام من بود، اما موقع عملیات به منطقه رفته بود. بچههای اطلاعات عملیات با منطقه مقداری سری برخورد میکردند و نمیخواستند راحت به من کارت تردد بدهند که جلو بروم. به آقای کوثری گفتم برای اینکه به اینها اثبات کنیم که هر جا دلمان بخواهد میتوانیم بدون کارت برویم، بیا برویم. با حاج محمد جلو رفتیم. به آخرین محل استقرار بچهها رسیدیم. شهید علی اصغر رنجبران آنجا بود. با هم حال و احوال کردیم. اعتراضات کمی شکل گرفته بود راجع به عملیات در بمو و بحثهای دیگر. کمکم مخالفتی در سپاه تهران داشت شکل میگرفت راجع به شکل عملیاتهایی که فرمانده سپاه دستور میداد انجام شود. افراد معترض عملیاتها را غیرحرفهای میدانستند. شهید بهمنی، شهید رستگار، یک کم بهمن نجفی، مهدی روشن که خیلی تند منتقد بود. حاج اصغر رنجبران ملایمتر و حسین اللهکرم معترض بودند.
ما چرخی در منطقه زدیم و برنامه را گفتند. من گفتم با شناخت جزیی که من دارم با این نیروهای غیرحرفهای نمیتوانیم اینجا را رد کنیم. بچهها تا سد دربندیخان رفته بودند و در مورد نحوه انفجار تونلها کار کرده و برگشته بودند. عملیات بسیار سختی بود. تخلیه مجروحین و جلو رفتن بسیار مشکل بود. احتمال جلو رفتن خیلی کم بود. بچهها هم به همین دلایل معترض بودند. فرماندهان هم با من رک صحبت میکردند. من خودم هم همیشه روحیه مخالف دارم. با نغمههای جدید همراه میشوم و ممکن است وسط راه به عقب برگردم.
با حاج همت گفتوگویی داشتید؟
خیر. بعد از اینکه بمو انجام نشد، عملیات والفجر ۴ انجام شد. مجدد من خودم را به منطقه رساندم. البته کمی دیر رسیدم و در متن عملیات نبودم. تنها توانستم در کنار فرماندهی باشم. شهید رنجبران خوابی دیده بود، آن را تعریف کرد و گفت: از امام حسین(ع) پرسیدم شهدای عملیات چه کسانی هستند؟ ایشان هم گفتند: در آب نگاه کن تا تصویر شهدا را ببینی.
خب هر کسی هم که در آب نگاه کند اول تصویر خودش را میبیند. ایشان، شهید افراسیابی و شهید ورامینی در این عملیات به شهادت رسیدند.
من مسیری را که نیروها رفته بودند جلو رفتم. چون منطقه آلوده بود مریض شدیم به تهران برگشتم. این بیماری به خاطر عفونت جنازهها اتفاق میافتد.
فاصله میان والفجر ۴ تا آغاز عملیات خیبر دیداری با حاج همت داشتید؟
حاج همت بین این عملیات و عملیات خیبر چند سفر به تهران آمد. همیشه هم اینطوری میآمد که تلفن میزد و میگفت: حاج علی من دارم میآیم. معنیاش این بود که شما برنامههایی که من باید در تهران انجام بدهم مدیریت و تنظیم کن. خب مسلماً جلسات جنگی که نبود، بیشتر جلسات پشتیبانی بود. اگر باید به جایی سر بزنم، به خانواده شهدا سر بزنم، برنامهها را تنظیم کن، من دارم میآیم. مثلاً میخواست ساعت ۴ صبح به تهران برسد، من آن شب خانه نمیرفتم. در واحد عملیات یک اتاق مفروش برای پذیرایی داشتیم. خاطرم هست یک شب ساعت ۴ رسید. خسته بود، گفت: حاج علی چه درست کردی؟ گفتم: چای داریم. با هم به چای خوردن نشستیم. تا صبح گپ زدیم و صبح به کارها رسیدیم. به چند خانه شهید هم رفتیم. ایشان وقتی به خانه شهدا میرفت با صحبتهایش فضا را عوض میکرد و فضای مثبت بسیار قوی ایجاد میکرد.
یک بار به جلسهای رفتیم. بحث ایشان در آن جلسه این بود که افرادی که تهران حضور دارند در مورد تقسیم امکانات رفاهی مانند دادن وام، خانه و.. . بچههای لشکر را فراموش میکنید. حاج همت مقداری در جلسه نسبت به رئیس جلسه که آقای رحیم صفوی(مسئول عملیات سپاه) بودند، تندی کرد.
من و ایشان یک موضع داشتیم. این اولینبار بود که حاجی روی یک اختلاف محکم میایستاد و حرفهایش را میزد. کار به جایی کشید که تهدید شد تا از جلسه اخراج شود.
حرفهای حاج همت درست بود؟
بله. من به او گفته بودم حاجی اینجا هر چه پیگیری میکنم، کسی همراهی نمیکند و جوابی نمیدهد. نمونه اتفاقی که افتاده بود این است که یکی از دوستان که بعدها هم شهید زمانی که در منطقه حضور داشته، صاحبخانه اسباب و اثاثیهاش را بیرون ریخته بود. البته من قدری پول جور کردم و به خانواده آن فرد دادم که جای دیگری را اجاره کنند. حاجی بر سر مسائل رفاهی پرسنل خیلی عصبانی میشد.
آن جلسه ثمربخش هم بود؟
وقتی ما فشار میآوردیم سهمیه میدادند، کمی دقت میکردند، از ما اسم میخواستند. بعد از این من از عملیات سپاه تهران کنار رفتم. علتش اختلاف شدیدی بود که در سپاه تهران ایجاد شده بود. گروهی از بچههای دفتر سیاسی شروع به مقابله علنی با فرمانده کل سپاه کردند. عدهای در ستاد مرکزی و عدهای در سپاه تهران بلند شدند.
مشخصاً در مورد اکبر گنجی میگویید؟
من آن موقع نوار صحبتهای اکبر گنجی را گوش دادم. او به آقا محسن اعتراضات سنگینی داشت به خاطر ارتباطاتش با آقای راستی کاشانی و استخاره کردن و… این نوار مربوط به جلسه سپاه تهران بود. بعد جلسهای در پادگان ولیعصر، شهید محلاتی همه را جمع کرد و نامه امام را خواند.
قبل از آن جلسه، فضا اینطور بود که یکی از آقایان دست حاج همت را در سپاه تهران گرفته بود و به او گفته بود تو بچههای مردم را به کشتن میدهی. این برخوردها حاجی را میرنجاند. سپاه تهران مأمن حاجی بود. البته حاجی جواب او را در همانجا داد. اون طرف هم در مورد کل جنگ تحلیل داشت. حاجی هم که نمیتوانست با تحلیل او نجنگد. حاجی فرمانده لشکر است، باید بجنگد، او نظامی است. اما آنها جنگ را غیرحرفهای میدانستند و به نحوه جنگ معترض بودند.
از آن طرف به آقا محسن و ستاد مرکزی هم اعتراض بود. گروهی خدمت امام رفتند و حرفهایشان را گفتند. امام گفتند چند نفر از اینها نماینده شوند و بیایند بحثها را دقیقتر منتقل کنند. بعد از اینکه این دوستان بیرون آمدند به این نتیجه رسیدند که نباید این کار را بکنند، موقع جنگ است. اعتراضات افراد باید پنهان باشد. خودشان باید با آقامحسن صحبت کنند. چنین دعوایی نمیتواند نتیجه مثبت داشته باشد بلکه روی جنگ اثر منفی دارد، سپس نامهای را نوشتند.
پس از این جریان شهید محلاتی پیام امام را خواند. محتوای اصلیاش این بود که آنهایی که اعتراضات را علنی میکنند و دامن میزنند اگر ادامه دهند من اعلام میکنم اینها از نفاق است. من آن زمان این جملات را نوشتم.
سیستم هدایتی سپاه از جمله آقای محسن رضایی چند گروه مخالف داشتند. یک گروه اکبر گنجی و دارو دستهاش بود که کارشان بیشتر سیاسی بود. یک گروه بچههای نظامی بودند مثل شهید بهمنی و شهید کاظم رستگار که بیشتر در سپاه تهران بودند. یک گروه بچههای نمایندگی و بچههای بالاتر سپاه مثل آقای ناظمی. یک گروه هم افراد خاص مثل سید مهدی هاشمی معدوم بودند که اینها در جبههها سخنرانی و تضعیف روحیه میکردند. حرفهای تندی راجع به محسن رضایی میزدند. این ۴ گروه، چهار دیدگاه مختلف داشتند. بعضی با نحوه مدیریت و بعضی با نحوه سازماندهی جنگ مشکل داشتند. اما گنجی و سیدمهدی هاشمی معدوم مخالفتشان سیاسی بود.
این جریانات فضا را کاملاً به هم ریخته بود. طوری که حال روحی من هم عوض شده بود. در جلسات حالت گُر گرفتگی پیدا میکردم. نزد روانپزشکی رفتم که با سپاه کار میکرد. او گفت باید کار تشکیلاتی را رها کنی. آن موقع ما سه نفر بودیم که هرکدام به طریقی مشکل داشتیم. یکی آقای حکمت بود که زمانی رئیس مهندسی لشکر شده بود. اکبر نوجوان هم حال روحیاش به هم ریخته بود. من از آن دو بدتر بودم. به هر صورت استعفا کردم. محمد کوثری که قائممقام من بود، جای من آمد. من هم تصمیم گرفتم به جنگ بروم. نزد شهید همت رفتم و گفتم برای دائم آمدهام که در لشکر بمانم. شهید همت بحث محرمانهای با من کرد و گفت معلوم نیست من زیاد عمر کنم. آن وقت ما دو نفره با هم این طرف، آن طرف میرفتیم. از جمله جلسهای که برای عملیات خیبر در قرارگاه بود که گفت: حاجعلی نمیخواهم کسی همراهمان باشد، میخواهم با هم صحبت کنیم. ما با هم مأنوس شده بودیم. سوار ماشین شدیم و من پشت فرمان بودم. ایشان صحبت کرد و خوابید. حاجی معمولاً کم میخوابید و از این وقتهای خاص استفاده میکرد.
یادم نیست کجا این حرف را زد، اما گفت: معلوم نیست من زیاد عمر کنم، بعضی بچههای سپاه تهران حرف مرا گوش نمیکنند. خیلی از فرماندهان گردانها تحتتأثیر بچههای عملیاتی تهران هستند.
آقای. . . (برای حفظ آبرویش نام این فرد را نمیآوریم) که خیلی تند برخورد میکرد. حاجی گفت: فضا خیلی خراب است، وقتی به تهران میآیم اینها آزارم میدهند. میخواهم کسی فرمانده اینها باشد که بتواند با اینها حرف بزند. تو بیا کنار دست من بمان و کمکم مسئولیت را به عهده بگیر. تو بچه تهران و از جنس خود اینها هستی، زورت به آنها میرسد. گفتم: حاجی من مسئولیت کاری را که بلد نباشم به عهده نمیگیرم. در جنگ شهری فرمانده هستم، راحت میجنگم. جنگ صحرایی بلد نیستم. شما سالها جنگیدهاید. من کنار شما بودم و تماشا کردم. اجازه بده من میآیم میمانم. ممکن است یکی دو سال طول بکشد تا من حاضر شوم فرماندهی به عهده بگیرم و قائم مقام شما شوم. مهمترین مسئله اعتماد به نفس خودم است و موضوع دوم پذیرش بچههاست. من میخواهم به طرف بگویم برو شهید شو، این نفوذ کلام وقتی صورت میگیرد که این دو مسئله حل شود. من به خودم اعتماد داشته باشم که کارم درست است و محکم حرف بزنم. رزمندهها هم باید به من اعتماد داشته باشند و حرفم را گوش کنند، که کار سختی است.
صحبتی از فرماندهی حاج عباس کریمی نشد؟
خیر. حاج همت معتقد بود که کریمی چون اهل کاشان است مجدد دچار همان مشکل خودش میشود. سید رضا دستواره هم است که اهل تهران بود اما او اخلاق نسبتاً تندی داشت که شاید در مدیریت مشکل پیدا میکرد.
به همین دلیل به حاجی گفتم پس شما چیزی مطرح نکن، به دوستان بگو علی چون مریض است آمده در منطقه بماند. من هم هر کمکی که بتوانم میکنم تا وقتی روی کار مسلط شوم. یک مرتبه حاجی گفت: آمدیم و من شهید شدم، برای فرماندهی لشکر چه کسی مناسب است؟ ما با هم روی مهدی باکری توافق داشتیم که میتواند فرماندهی لشکر تهران را برعهده بگیرد. حاجی میگفت: او بچه سنگین و با فکری است. در مورد مرتضی قربانی هم کمی صحبت کردیم. اما در مورد فرماندهی هیچیک از بچههای لشکر صحبت نمیشد. حاجی میگفت: فرمانده بعدی باید سیاسیتر باشد و بتواند بچهها را مدیریت کند. خیلی از بچهها معترض هستند. باید کسی بیاید که از بچههای داخل لشکر کمی قویتر باشد. این را هم در نظر داشته باشید افرادی مانند عباس کریمی که به حاجی نزدیک بودند، از طرف بچههای تهران متهم بودند. آنها نسبت به تیم همت معترض بودند.
به هر حال اینجا قرارمان شد سکوت کنیم تا من آشنا شوم. گفتم: نحوه آشنایی را خودم تنظیم میکنم. هر جا لازم باشد به گردان میروم. اگر لازم شد به زرهی و توپخانه میروم و آنجا میایستم، برای خودم برنامهریزی میکنم. حاجی قبول کرد. رفتیم تا عملیات شروع شود.
در دو مرحله حاجی را دیدم. مرحله اول نزدیک دشمن (منطقه طلاییه) رفته بودیم. حاجی آنجا به حسن زمانی گفت شما یک واحد بردار برو و از این کانال خاکریز عبور کن. دشت خیلی صافی بود، اینها باید تا نزدیک کانال میرفتند. پل موقت درست میکردند و عبور میکردند. اینها رفتند و گیر کردند. باقر شیبانی و چند نفر دیگر به زور زنده ماندند و برگشتند. همت در آنجا به من گفت: چه کار میکنی؟ گفتم: کنار تو هستم، هر کاری بگویی انجام میدهم. گفت: برو یک گردان بردار بیار اینجا. اسم یکی از گردانها را گفت که معلوم بود جاش کجاست.
چند تا از گردانها سمت چپ منطقه عملیاتی بودند و معترض هم بودند که ما را اینجا آوردید، درگیر کردید. اما اینجا منطقه اصلی نیست؛ جلو منطقه سمت دژ عملیات اصلی است. اعتراضشان به این بود که شما میخواهی اینجا جنگ ایذایی کنی و دشمن را گول بزنید و از طرف دیگر نفوذ کنید و خط را بشکنید و جلو بروید اما ما قبول نداریم. چرا ما را برای عملیات ایذایی آوردید؟ کار به جایی رسید که حتی فرمانده یکی از گردانها منطقه را ترک کرد. تیم کادر او بیشتر بچههای کرمانشاه بودند.
از سوی دیگر من در صحرا گم شدم چون حق نداشتم چراغ ماشین را روشن کنم. تصویری از جاده در ذهن من ایجاد شده بود که اشتباه بود. از جاده جدا شدم و در بیابان میرفتم. حاج همت زرنگ بود، دو نفر را برای آوردن آن گردان فرستاده بود. یکی من بودم، یکی دیگر را هم پشت سر من فرستاده بود. آن فرد دوم گردان را پیدا کرده و به خط زده بود.
تا جایی که خاطرم هست حاجی اینجا ۱۹ بار به خط زد، اما موفق نبود. این وسطها قرارگاه به او معترض بود که چرا شما خط را میشکنی و تا غروب آنجا را نگه میدارید و غروب عقبنشینی میکنید.
نیروها تحت فشار قرار گرفته و عقبنشینی میکردند. به همین دلیل از خود قرارگاه آمدند و فرماندهی منطقه را برعهده گرفتند.
برخی گفتهها حاکی از این است که حتی از پشت بیسیم به حاج همت گفته شده که میخواهیم پرچم خیبر را از تو بگیریم؟
عین این جملات را من نشنیدم، اما آنها با همین نیت بحث کردند و حسین خرازی را فرمانده محور کردند. در آن عملیات آقایان رحیم صفوی و شمخانی فرماندهان ارشد بودند. حاج همت شب به خط میزد تا فردا غروب خط رو نگه میداشت. جالب اینجاست که اینها آن شب به خط زدند اما تا ۸ صبح بیشتر نتوانستند خط را نگه دارند. علتش این بود که اینها با نیروها خوب عیاق نبودند و نیز منطقه را مثل حاج همت خوب نمیشناختند.
به همین دلیل هم بود که دست آقای خرازی در خیبر قطع شد. عملیات را ناموفق انجام دادند و به عقب رفتند. در آخرین حمله که حاجی داشت، من رفتم و دیدم که در ماشین نشسته و حالت غش دارد. حاجی موقع عملیات نمیتوانست چیزی بخورد، خواب هم نداشت. محمد کوثری یک کمپوت باز کرده بود و با قاشق آبش را به دهان حاجی میریخت. کوثری گفت: میخواهی چه کار کنی؟ حاجی که غش کرده، اینجا هم که اوضاع چفت شده.
آخرین غروبی بود که بچهها داشتند عقب برمیگشتند. گفتم: محمد من جلو میروم و با شیبانی کمک میکنیم چند مجروح و شهید بیاوریم عقب. تصمیم گرفتیم شهدا را عقب بیاوریم. به محمد گفتم: تو پیش حاجی بمان، ما جلو میرویم. روی دژ کنار حور جلو رفتیم تا جایی که نزدیک تیررس دشمن بود و آنها با سلاح سبک میزدند. ۱۵ شهید را به کمک یکدیگر برداشتیم. پشت وانت را پر کردیم و آنها را به بیمارستان اصلی پشت جبهه بردیم. جالب است که بدانید هشت نفر از آنها زنده بودند. نفسشان آنقدر ضعیف و کم میزد که ما نتوانسته بودیم بفهمیم آنها زندهاند.
وقتی که برگشتیم، دیدیم کوثری بعد از ما با حاجی خداحافظی کرده و او را به زور مجاب کرده که برود جلو و مجروحان را عقب بیاورد. کوثری هم مجروح شد. یک آمبولانس آمد و او را سوار کردن که باز مجددا او را با تیر زدند. سنگینترین جراحت کوثری در همین عملیات است. خبر گرفتیم که حاج محمد را عقب بردهاند. به حاج همت گفتم: چه کار کنم؟ گفت: برو کوثری را پیدا کن و ببین کجاست؟ به بیمارستان رفتم. پرس و جو کردم، او را به اتاق عمل برده بودند. عمل سنگینی داشت و او را به عقب بردهاند. گفتند زیر آرم سپاهش یک تیر خورده اما حال او خوب است.
گفتم: ببخشید آرم سپاه روی قلب است! گزارش پزشکی او را بیاورید. آوردند. نگاه کردم دیدم زیر آرم سپاه به دیافراگم خورده. قلب بالا پریده و تیر زیاد خورده بود، اما خونریزی را کنترل کرده بودند. او را عقب بردند که عملهای سنگینتر را انجام دهند. برگشتم به حاجی گزارش کردم.
با حاجی ایستاده بودیم، یکی از بچههایی که خیلی خسته شده بود، شهید کابلی بود. حاجی به او و یکی دیگر از بچهها فرمان میداد که گردان را جمع کن که آماده شوید اما او حرف را نمیپذیرفت؛ خیلی خسته شده بود. اینها با حاجی بحث میکردند. من حاجی را کنار کشیدم و گفتم: گردانی که بچههای کرمانشاه بودند برایت نمیجنگیدند. کابلی هم خسته است، بچهها از او فرمان نمیبرند برای اینکه بچهها از تو تمرد نکنند و خدای نکرده مجبور به تصمیم شدید نشوی، فرمانت را از رویشان بردار. بگذار کنار بروند استراحت کنند. یکی دیگر را جای کابلی بگذار. حاجی قبول کرد. به آنها گفت: بروید استراحت کنید. ۳ـ۲ تا جابهجایی کرد و فضا کمی آرام شد.
گفتم: حاجی آخرین وضع؟ گفت: هیچی! دیگر به ما عملیات نمیدهند. ما ۱۹ بار حمله کردیم، خیلی از بچهها شهید شدند. منطقه قفل شده است، نمیشود اینجا ایستاد. دشمن آتش میریزد و کامل ما را از بین میبرد. چون خط تدارکاتی ما یک دژ بود که این طرف و آن طرفش آب و گل و لای بود. بنابراین ما باید روی یک باریکه میبودیم، اما دشمن با هلیکوپتر باریکه را میزد. حاجی گفت: به ما استراحت دادند و مأموریتی نداریم. گفتم: مطمئنید؟ محکم گفت: بله. گفتم: اجازه میدهید من یک هفته به تهران بروم و اوضاع شهدا و مجروحین را سرو سامان بدهم؟ گفت: برو، ولی زود بیا. گفتم: حاجی میخواهم یک هفته بمانم. کمتر بمانم؟ گفت: نه، همان یک هفته برو زود بیا. آن روزها معنی بعضی اصطلاحات در جبهه عوض شده بود. مثلاً اگر طرف میخواست
۱۰ روز به مرخصی برود میگفت: دو روز بروم و برگردم. این دو روز معنی دو روز نمیداد. منظور حاجی این بود که تو میگویی یک هفته و منظورت یک محدوده زمانی است. هر محدودهای در ذهنت است، زودتر بیا. گفتم: اگر کاری داری نمیروم. گفت: برو و به این بچهها رسیدگی کن اما زود بیا.
من با این خاطره از حاجی جدا شدم. به تهران رفتم، کارهایم را انجام دادم. من چون سمت نداشتم، میخواستم از طرف لشکر به خانواده شهدا رسیدگی کنم، نه از طرف سپاه تهران. من نفوذ داشتم که از طرف لشکر بروم و به خانوادهها سر بزنم و بچههای تهران را هم با خودم همراه کنم.
شب پنجم که در تهران بودم. دو روز از مرخصیام باقی مانده بود. شب خواب دیدم هواپیماهایی به صورت به علاوه (+) و خیلی کوچک در آسمان هستند. در بیداری تا به حال هواپیما این گونه ندیده بودم. این هواپیماها میآمدند و رگبار میبستند و شیمیایی پرت میکردند. حاجی داد میزد که بچهها بیایید بالا بایستید، شیمیایی تهنشین میشود. پایش را به اندازه عرض شانه باز کرده و مردانه ایستاده بود. مرا دید. من به بچهها میگفتم بچهها بیایید بالا که کشته نشوید. منطقه جنگلی و تپه ماهوری بود. حاجی گفت: علی اینجا پشت سرت حرف درمیآورند و میگویند او بچه سوسول است، ستادی است، دانشجو است. همیشه مسلح به منطقه بیا. گفتم: چشم. حرفش این بود که عملیاتیتر میان نیروها بگرد و سلاح به دست بگیر. من کلاش خودم که عراقی بود را میان پتو میگذاشتم و میبردم و با حاجی میچرخیدم. غیرمسلح راه میرفتم.
حاجی در خوابی اصرار داشت که در منطقه به صورت مسلح بروم. من این صحنه را در خواب دیدم. از خواب پریدم. ساعت ۴ و ۵ صبح بود. به همسرم گفتم: من باید به منطقه بروم. گفت: ما که تلفن در منزل نداریم! کسی هم که زنگ خانه را نزده!
گفتم: حاجی به خواب آمده و گفته بیا. گفت: چقدر به خواب معتقدی؟ گفتم: به این خواب کامل. گفت: آخه روز اول گفته بودی که هفت روز در تهران می مانی. گفتم: میدانم، اما حاجی با من کار دارد.
به مقر سپاه تهران رفتم. چون دیگر مسئولیت در آنجا نداشتم، ماشین هم در اختیارم نمیگذاشتند. از بچههایی که آنجا مسئولیت داشتند پرسیدم که ماشین به منطقه میرود؟ گفتند: یک وانت به منطقه میرود. پشت وانت جا هست. ۹۰۰ـ۸۰۰ کیلومتر را میبایست پشت وانت میخوابیدم. چند پتو برداشتم و پشت وانت انداختم و دراز کشیدم. با یک دردسر به منطقه رسیدم و تا جفیر که محل قرارگاه لشکر بود رفتم. به یکی از نیروهای ستادی گفتم: چه خبر؟ گفت: حاجی مأموریت گرفته و به جزیره مجنون رفته.
گفتم: من ۵ روز پیش با او هماهنگ کردم، قرار نبود که به او مأموریتی بدهند. بچهها گفتند: بالاخره فرمان رسید که حاجی لشکر را جمع و جور کند و به مجنون برای کمک به یگانهای دیگر برود. گفتم: اتفاق خاصی که نیفتاده؟ گفتند: خود حاجی که جزیره است، اما اکبر زجاجی(قائم مقام لشکر) به شهادت رسیده است. گزارش زخمی و شهادت چند نفر دیگر را به من دادند. گفتم: من چطور میتوانم پیش حاجی بروم؟ با یک فرمانده گردان که نامش را به خاطر ندارم، صحبت میکردم. گفت: یک شنوک داره به جزیره میرود. اگر دوست داری میتوانی با آنها به جزیره بروی. در مسیر که میرفتیم تا سوار شنوک شویم، در بیسیم این فرمانده گردان پیغام آمد که: هر کس از زحمتکش خبر دارد اطلاع بدهد. این فرمانده اطلاع داد که زحمتکش پیش من است. از پشت بیسیم گفتند: به او ماشین بدهید تا به قرارگاه بیاید. آدرس قرارگاه را که دارد؟ گفتم: بله، بلدم.
خیلی تعجب کردم. من یک نیروی سپاهی معمولی بودم، چگونه قرارگاه خبردار شده که من در منطقه هستم. اگر هم قراری بوده بین من و حاجی بوده و کسی از آن اطلاعی نداشت.
به هر صورت به قرارگاه رفتم. قرارگاه به صورت یک سنگر زیرزمینی بود. از پلههای قرارگاه که پایین رفتم. با کمال تعجب دیدم روی یک پلاکاردی که به دیوار وصل است نوشته شده بود: شهادت سردار رشید اسلام حاج ابراهیم همت را تسلیت میگوییم.
تا مطلب روی پلاکارد را خواندم یخ زدم. باورم نمیشد. به محلی که دوستان منتظرم بودند، رفتم. آقا محسن، آقا رشید، آقا رحیم صفوی و آقای حسین دهقان در سنگر نشسته بودند. سلام کردم و دو زانو کنار آنها نشستیم. همگی ناراحت و دمق از شهادت حاج همت بودند.
با اینکه پلاکارد را در راهرو دیده بودم اما باورش برایم سخت بود به همین دلیل از این دوستان پرسیدم: چیزی پیش آمده؟ گفتند: تابلو را دیدی؟ گفتم: بله، ماجرا از چه قرار است؟ ماجرا را از آنها پرسیدم. گفتند: جریان از این قرار است که حاج همت لحظهای که پشت یک موتورسوار بوده، خمپاره به آنها برخورد میکند و به شهادت میرسد. گفتم: خبر شهادت قطعی است؟ گفتند: بله. گفتم: انگار هیچ کس در لشکر از این ماجرا اطلاعی ندارد، چون فرمانده گردانی که داشت به سمت مجنون میرفت هیچ حرفی در مورد این جریان به من نزد. گفتند: هنوز این خبر را به هیچ کس نگفتهایم. اول خواستیم فرمانده بعدی لشکر را تعیین کنیم و بعد خبر شهادت حاج همت را منتشر کنیم. الان هم پیکر حاجی را دارند با قایق به عقب برمیگردانند. ما باید قبل از آنکه پیکر حاجی برسد فرمانده بعدی را انتخاب کنیم. به نظر شما چه کسی را فرمانده بگذاریم؟ دستواره برای فرماندهی خیلی خوب است، از بچههای عملیاتی است. گفتم: بله اما او مقداری تند است. ولی در کل بچه بسیار خوبی است. ما باید فرد ملایمتری را انتخاب کنیم. بچههای سپاه تهران کمی تند هستند، باید کسی باشد که نرم با آنها برخورد کند. به نظر من، عباس کریمی را فرمانده و دستواره را قائم مقام بگذارید. گفتند: خوب است، پس خودت برو و حضوری به این دو نفر حکمشان را ابلاغ کن تا حکم کتبیشان بیاید. من هم قبول کردم وخود را به لشکر رساندم. عباس و رضا را کنار کشیدم و جریان را برایشان تعریف کردم. گفتم: شما فرمانده و شما هم قائم مقام هستید، این حکم فرماندهی سپاه است. گفتند: تو کجا میروی؟ گفتم: شما این خبر را به فرمانده گردانها بدهید که حاج همت شهید شده، من هم باید بروم پیکر او را پیدا کنم.
تا اینجا فهمیدم که خواب که در آن حاج همت مرا صدا میزده به این دلیل بوده که قرارگاه میخواسته فرمانده بعدی لشکر را انتخاب کنه و او مرا برای مشورت صدا میکرده. من برای شهادت حاجی آمادگی ذهنی داشتم چون او قبل از عملیات طوری حرف میزد که انگار معلوم بود دیگر برای این عملیات زنده نیست. جملهاش خاطرم نیست اما برای من یقین حاصل شده بود که همت در خیبر شهید میشود. شاید به همین دلیل آن خواب را دیدم.
رفتم و تمام واحدهای لب آب را چک کردم. در هیچکدام خبری از پیکر حاج همت نبود. با باقر شیبانی به سپنتای اهواز
(معراج الشهدا اهواز) رفتیم. آنجاها هم گفتند: پیکر حاج همت اینجا نیامده. به مسئول آنجا گفت: شما چهره حاج همت را میشناسید؟ گفت: بله. خدمت ایشان ارادت دارم. گفتم: این شماره تلفن ماست، اگر پیکر او را آوردند، به من زنگ بزن.
چون آخر کار پیکر تمامی شهدا را آنجا میآوردند و بعد از آنجا پیکرها را به شهرستانهایشان منتقل میکردند.
به ستاد لشکر برگشتیم. بچههای کادر ستاد همگی کسل بودند. دیگه شب شده بود. هیچ خبری از پیکر حاج همت نبود. هر چه فکر میکردم که امکان داره پیکر حاجی کجا رفته باشه، کمتر به نتیجه میرسیدم. آنقدر ذهنم مشغول شده بود که شروع به قدم زدن کردم. من و حاجی با هم خیلی رفیق شده بودیم. حتی با رمز و راز با هم صحبت میکردیم. کلی با هم میگفتیم و میخندیدیم. سر روی شانه هم میگذاشتیم. تحمل آن لحظات را نداشتم. اولین بار بود که این احساس به من دست داد که آسمان در ارتفاع صد متری از من است و مثل گنبد به زمین چسبیده. کاملاً عرصه بر من تنگ شده بود و احساس خفگی میکردم. حس میکردم در نیم کره زمین گیر کردم و اصلاً راه فرار ندارم. حالت بسیار بدی بود. به شیبانی گفتم: دیگر طاقت ندارم، بیا یک زنگ به مسئول سپنتا بزنیم. زنگ زدیم و مجدد گفت که جنازه را اینجا نیاوردهاند. به شیبانی گفتم: پاشو بریم سپنتا، من طاقت ندارم. راه افتادیم رفتیم. چند تا از بچههای لشکر هم پشت سر ما راه افتادند. ساعت یک نصف شب رسیدیم جلوی سپنتا. مسئول آنجا خواب بود. بیدارش کردیم. گفت: آقای زحمتکش من که به شما گفتم اگر پیکر حاج همت را اینجا بیاورند به شما خبر میدهم. گفتم: موضوعی پیش آمده که بعداً برایت توضیح میدهم. من باید امشب پیکر حاج همت را پیدا کنم. گفت: آخه اینجا که کسی را نیاوردن. گفتم: پیکر ناشناس اینجا نیاوردهاند؟ گفت: چرا دو تا آوردهاند. یکی را از روی پلاک شناسایی کردیم و دیگری هم همت نیست. گفتم: میخواهم آن ناشناس را ببینم. گفت: جنازه شهدا در سردخانه است و ما شبها بالا سر جنازه نمیرویم. گفتم: ایراد نداره، چراغ قوه را بده خودم تنهایی میروم. من و شیبانی با هم رفتیم سراغ سردخانه. مسئول سپنتا مقداری غُر زد و من توجهی به او نکردم.
درب سردخانه را یک میخ کوچک زده بودند. میخ را باز کردم و داخل آن را سرک کشیدم. مسئول سپنتا گفت: جنازههای ته کامیون شناسایی شده، آنهایی که شناسایی نشده را جلو میگذاریم تا تعیین تکلیف شود. همین که سرک کشیدم، دیدم کف پوتینهای پیکر ناشناس معلوم است. دقیقاً همان حالتی بود که من در خواب حاجی را ایستاده دیده بودم. اما اینجا همانگونه خوابیده بود. پاهایش باز بود. گفتم: اینکه همت است. مسئول سپنتا گفت: آقای زحمتکش شما حاج همت را از کف پوتینهایش میشناسید؟ گفتم: نه، اما جریان را برایت میگویم.
با شیبانی داخل سردخانه شدیم. روی جنازه چراغ قوه انداختیم. در صورت آن پیکر از فک به بالا چیز دیگری وجود نداشت. رگهای گردنش هم معلوم بود. من چانه و کمپشتی ریش حاج همت را میشناختم که مثل آقا رحیم صفوی بود. گفتم: این چهره همت است.
شیبانی گفت: من از حاج همت آدرسهای بیشتری دارم. چون حاج همت را دوست داشتم، همیشه خودم را به شکل او درمیآوردم. بنابراین هر لباسی که من دارم، همت هم همان لباس را دارد. شروع به نشان دادن لباسهایش کرد. گفت: ببین زیرپیراهن من با این یک مارک است. بادگیرم با او یک مارک است. شلوارمان یکی است. دقیقاً هم هر دو با هم یکسان بود. گفت: فقط پوتین حاجی با من فرق دارد. پوتین من ملی و پوتین او عراقی است. حاجی یک زمانی این پوتین را گرفته بود برایش زیپ گذاشته بود. همیشه هم همین پوتین پایش بود.
بالاخره برایمان اثبات شد که این پیکر حاج همت است. شیبانی گفت: حالا میخواهی چه کار کنی؟ گفتم: جنازه را تحویل میگیریم و برای تشییع به تهران میبریم. جنازه را گرفتیم و در ماشین گذاشتیم. آقای شیبانی پشت فرمان ماشین نشست. او قبل از انقلاب راننده بود و با سرعت تمام به سمت تهران رفت و فردایش شهید همت را تشییع کردند. شعار مردم هم در مراسم این بود: «شد کشته شیر جبههها، فریاد یا محمدا».
بعد از پیدا کردن پیکر حاج همت مقداری آرامش پیدا کردم و شروع به تعریف کردن ماجرای خواب دیشبم برای مسئول سپنتا شدم. اگر من نبودم پیکر حاجی پیدا نمیشد، من مأمور بودم که این کار را انجام دهم. به من گفته شده بود و من هم آمدم. اما برای خودم جالبه که خبری از هواپیما و شیمیایی نبود.
حاج عباس کریمی مرا صدا کرد و گفت: ظاهراً شما در لشکر ماندگار هستی؟ گفتم: بله. گفت: شما در مورد موضوع خاصی با حاج همت صحبت کرده بودی؟ میخواستی اینجا کار خاصی انجام بدهی؟ گفتم: نه، صحبت خاصی نبوده. هر کاری کرد به او ماجرا را نگفتم. فقط به حاج گفتم: میخواهم در لشکر بمانم و هر کاری داشتی و کمکی خواستی میخواهی به من بگو.
آن موقع که حاج همت فرمانده بود قائممقام نداشت. قبلا اکبر زجاجی قائم مقام بود که شهید شده بود. بنابراین اگر همت بعد از عملیات خیبر زنده میماند، من قائممقامش میشدم. البته هنوز آمادگی لازم را نداشتم و حداقل دو عملیات میخواستم که آماده شوم. اما اینبار رفتارم با رفتارهای قبلی فرق میکرد. به هر حال به عباس هیچ چیزی نگفتم. حاج عباس گفت: پس هر جا من رفتم، شما هم همراه من بیا. گفتم: باشه، اما کار خاصی را قبول نمیکنم.
یک مدتی در لشکر بودم و به تهران برگشتم و درسم را ادامه دادم. چون نیت حاج عباس در مورد من مثل حاج همت نبود. البته از قبل هم قراری با هم نداشتیم. بنابراین من یک ذره علاف شده بودم.
صحبت خاصی مانده که دوست داشتید در مورد حاج همت بگویید؟
من با چند نفر در جبهه مأنوس بودم. حسن قمی، اکبر زجاجی، عباس کریمی، رضا دستواره، حاج همت، حاج عباس ورامینی، مجید رمضان و عبادیان. پشت چهره جدی و کاری این دوستان، یک حالت قوی بسیار عاطفی و عرفانی وجود داشت. آنها بسیار عاطفی و به خدا خیلی نزدیک شده بودند. مثلاً در آن شوری که در جبههها بود، حاج عباس ورامینی یواشکی نماز شب میخواند. یا وقتی با حاج همت در جلسه خصوصی مینشستی، حرفهای عارفانه میزد.
یادم هست زمانی که دستواره زخمی شده بود هنگامی که او را برای درمان به بیمارستان میبردیم، کلی شعر عارفانه و عاشقانه برایم خواند. این حالت عارفانه اصلاً به دستواره نمیآمد. قبل از اینکه سید رضا دستواره در مهران شهید شود، برادرش شهید شد. من به تهران آمده بودم. خانواده دستواره هم مراسم گرفته بودند. من با همسرم به منزلشان رفتم. یکی از دوستان به من گفت: وقتی با دستواره از جبهه برمیگشتیم، سید رضا از تو خیلی دلخور بود. رضا میگفت اینها کادر لشکر را به حج میبرند و دست ما را خالی میگذارند. من میخواستم از نزدیک این بحث را با رضا حل کنم. وقتی وارد مجلس ختم شد، سید رضا آمد و کنار من نشست. از اول تا آخر مجلس هم بلند نشد. او برادر شهید و فرمانده لشکر بود، نباید فقط یک مهمان را تحویل میگرفت.
بعد از مدتی به او گفتم: رضا قضیه چیه، تو از کنار من بلند نمیشوی؟ گفت: من در راه برگشت به تهران غیبت تو را کردم، باید از دلت دربیاورم. گفتم: مهم نیست، من به دل نگرفتم. گفت: باید تو از من راضی بشوی. چند روز بعد از این ماجرا هم، سید رضا شهید شد. یعنی این مقدار در حقالناس و در اهل دل بودن، این افراد دقیق بودند. رضا که خیلی به مسائل مذهبی مقید بود. زمانی که میخواستند در اطاق عمل ببرندش، نمیگذاشت دکتر بیهوشش کند. میگفت: طبق فتوای مرجعم آدم نباید از قصد بیهوش شود. زخم مرا بدون بیهوش کردن جراحی کنید. دکتر هم بدون بیهوشی شکمش را شکافت و جراحیاش کرد. درد وحشتناکی میکشید اما تحمل میکرد.
یا مثلاً در عملیات والفجر مقدماتی با حاج همت نشسته بودیم، حاجی گفت: حاج علی، از بچههایی پشتیبانی که انار پخش میکنند، انار بگیر تا برویم یک گوشه بنشینیم و کمی با هم حرف بزنیم و صفا کنیم. با هم رفتیم یک گوشهای نشستیم. تانکها، لودرها و بولدوزرها در حال جابهجایی بودند. حاجی گفت: سر و صدای شنی تانکها آیات «والعادیات ضبحا» را در ذهن تداعی میکند که قسم میخورد به اسبهایی که در میدان جنگ میتازند. حاجی اینها را میخواند و میگفت: ببین این صحنهها چقدر زیبا است. یک حس کاملاً قرآنی داشت. من از دو نفر این حس را دیدم. یک بار هم با حسین علمالهدی در هویزه با هم بودیم. یک بچه شتر دیده بود و شروع به خواندن این آیه کرد که «أَفَلا یَنْظُرُونَ إِلَی الْأِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ»؛ آنچه خدا میخواست بگوید را در آفرینش بچه شتر حس میکرد.
همت در صحنه تاختن تانکها، انار با دست نصف میکرد و میخورد و لذت میبرد. یک حالات احساسی بسیار قوی که وقتی در کلامشان ظاهر میشد اعجاز میکرد. ما در خیبر این مشکل را داشتیم که بچهها به سمت دشمن نمیرفتند. حاجی یک سخنرانی در جمع نیروها کرد و دوباره آنها روحیه عملیاتی پیدا کردند و به سمت دشمن یورش بردند. علت این تأثیرگذاری این بود که خود شخص با این مفاهیم عجین شده بود و وقتی به زبان میآورد بلافاصله اثر میکرد. اینها در این مضامین و مفاهیم بسیار عمیق بودند. یعنی اگر من بخواهم از دستواره خشن یا از همت کمی آرامتر، یک چهره در ذهنم بیاورم، بیشتر چهره اخلاقی عرفانیشان است تا چهره جنگیشان.
محمد نوری
دم شما گرم
فدای غربت خیبری این سردار سرجدا
محیی الدین
جانم فدای شهید همت این فرد کی بوده تا ظهور کسی کامل نمی تواند ایشان را بفهمد