روایتی واقعی از نبرد با امریکا درخلیج فارس
چکیده روایتی واقعی از نبرد با امریکا درخلیج فارس :
در روز 16 مهر 1366 دریک درگیری شدید نظامی در خلیج فارس هلیکوپترهای امریکایی به روی سه فروند قایق ایرانی آتش گشودند و آنها را غرق کردند. دراین درگیری رزمندگان اسلام در دفاع از خود یک فروند از هلیکوپترهای مهاجم امریکا را با موشک استینگر هدف قرار دادند و ساقط کردند.
درگیری در ساعت ۲۲ امروز با حمله هلیکوپترهای امریکا به قایقهای تندرو ایران در ۱۸ مایلی جزیره فارسی شروع شد که به مدت نیم ساعت ادامه داشت. در گزارش فرماندهی نیروی دریایی سپاه به فرمانده کل سپاه درباره این درگیری آمده است بعد از آنکه حدود دو ساعت قایقها در منطقه غرب جزیره فارسی مشغول گشتزنی بودند، ناگهان هلیکوپترهای امریکایی که تا ۲۰۰ متری قایقها نزدیک شده بودند، به قایقها تیرانداری میکنند که بلافاصله برادران با دوشکا و مینی کاتیوشا به مقابله با آنان میپردازند. در این حال یکی از برادران یک موشک استینگر به سمت هلیکوپتر امریکایی پرتاب مینماید که بعد ار ۳ ثانیه انفجار هلیکوپتر را در هوا مشاهده مینمایند و از این مرحله فیلمبرداری نیز شد ولی دوربین فیلمبرداری به داخل دریا پرتاب شد. بعد از آن هم قایقها مورد هجوم مجدد و وسیع حدود ۵ فروند هلیکوپتر قرار میگیرند که همگی آن قایقها مورد اصابت قرار گرفته و آتش میگیرند و برادران به داخل دریا پرتاب میشوند. هلیکوپترهای امریکایی مدت یک ساعت و نیم به برادران در داخل دریا تیراندازی میکنند که تعدادی از برادران را در حالی که در دریا شناور بودند، به شهادت میرسانند.
اصغر کاظمی، از مسئولان نیروی دریایی سپاه درباره جزئیات این درگیری میگوید:
لنج ساعت ۷ صبح از بوشهر به جزیره فارسی رفت. تیم عملیاتی نیز ساعت ۱۱ صبح حرکت میکنند. بچهها ۱۱ نفر بودند که دو نفرشان مسئولیت موشک استینگر را داشتند و بقیه خدمههای شناورها و سلاح ۱۰۷ مینی کاتیوشا بودند. بعد از ظهر به جزیره فارسی میرسند و حدود ساعت ۵ بعد از ظهر چیزی را در رادار میگیرند که حدود ۱۳ تا ۲۰ مایل با جزیره فارسی فاصله داشت. به آن سمت میروند. در ۱۸ مایلی غرب جزیره فارسی بویهای است که آنجا توقف میکنند. در ساعت ۹:۴۵ شب با جزیره فارسی تماس گرفته و اعلام وضعیت میکنند. پس از آن دیگر تماسی نداشتند تا این که نیروهای جزیره فارسی در ساعت ۱۰:۱۰ شب انفجار شدیدی را در آن سمت میبینند و پس از آن تا ساعت ۱۰:۳۰ شب شاهد درگیری متقابل تیربار و مینی کاتیوشا بودهاند و پس از آن متوقف میشود.
مسئول نیروها، نادر مهدوی از بهترین بچههای نیروی دریایی بود. بیژن گرد، معاون مهدی بود. نصرالله شفیعی دوره فرماندهی را میدید. در این درگیری نابرابر علاوه بر این سه نفر، برادران مهدی محمدیها، غلامحسین توسلی، خداداد آبسالان و مجید مبارکی شهید شدند.
خبرگزاری جمهوری اسلامی به نقل از یک مقام آگاه نظامی گزارش داد: در جریان پاسخگویی رزمندگان اسلام به تهاجم نظامیان امریکایی به قایقهای ایرانی، یک فروند هلیکوپتر امریکا هدف آتش موشک استینگر رزمندگان ما قرار گرفت و در خلیج فارس سقوط کرد. سقوط هلیکوپتر امریکایی با انفجار مهیب و نوری در آسمان منطقه توأم بود.
روایت تلخ ایران
سه تن از رزمندگان این حادثه که به اسارت قوای امریکایی درآمدند و پس از چند روز آزاد شدند، واقعه را چنین بیان کردند: رضا کریمی گفت: جهت انجام مأموریت محوله به مدت یک ماه از تهران به منطقه دریایی بوشهر رفته بودم. از طرف فرمانده مربوطه مأموریتی به گروه ما ابلاغ شد که شانزدهم مهر برای گشتزنی در آبهای خلیج فارس با شناورها از بوشهر به طرف جزیره فارسی حرکت کردیم. پس از طی مسافتی و پشت سر گذاشتن امواج پرخروش دریا، حدود ساعت چهار بعدازظهر به جزیره فارسی رسیدیم. در آنجا پس از این که به مأموریت خود کاملاً توجیه شدیم، سلاحهای سازمانی و مهمات هر شناور تحویل شد. پس از خداحافظی با یکدیگر پنج شناور تندرو به طرف منطقه مأموریت به حرکت درآمدند. هوا به تدریج تاریک میشد و امواج دریا سهمناکتر میگشت و شناورهای ما به پیش میرفت. ساعت هفت شب وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشا را داخل شناورهای خود اقامه کردیم. آن شب حال عجیبی در بچهها بود. نماز که به پایان رسید، بچهها با خضوع و خشوع خاصی با خالق خویش راز و نیاز کردند و برای اجرای مأموریت آماده شدند. در حال گشت زدن چند هدف را در منطقه مشاهده کردیم که پس از شناسایی مشخص شد که کاذب است. در همین حین چند هواپیما از بالای سر ما گذشت که احتمالاً متعلق به کشورهای منطقه و جهت شناسایی و عکسبرداری از منطقه آمده بودند. ولی چون حکمی جهت مقابله با این هواپیماها نداشتیم، حرکتی از خود نشان ندادیم. پس از رفتن آنها چند هلیکوپتر را در نزدیکی خود احساس کردیم. دقایقی نگذشته بود که هلیکوپترها را به وضوح با چشم غیر مسلح دیدیم و مطمئن شدیم که آنها مربوط به ارتش امریکا هستند اما چون نمیخواستیم آغاز کننده درگیری باشیم و مأموریت ما حفاظت و گشتزنی در آبهای خودمان بود، هیچ گونه عکسالعملی نشان ندادیم که ناگهان هلیکوپترهای امریکایی بالای سر شناورهای ما ظاهر شدند و یکی از شناورها را هدف موشک قرار دادند. بلافاصله بچهها به حالت دفاعی درآمدند و به طرف آنان شروع به تیراندازی کردند. ساعت ۳۰/۹ شب بود. از هلیکوپترها آتش میبارید اولین هلیکوپتری که به یکی از شناورها حمله کرد، به صورت دایره از منطقه درگیری خارج گردید. چون کاملاً غافلگیر شده بودیم، تصمیم گرفتیم به صورت تاکتیکی از منطقه خارج شویم. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که یکی از برادران موشک استینگر را برداشت و با ذکر مقدس یا فاطمه الزهرا(س) به طرف هلیکوپتر دوم که بالای شناور ما بود، نشانه رفت و شلیک کرد و به دنبال آن هلیکوپتر امریکاییها منفجر شد. تکههای گداخته هلیکوپتر در کنار ما روی آب میافتاد. در همین دقایق دو تا از شناورهای ما موفق شدند خود را از منطقه درگیری نجات بدهند. با منفجر شدن هلیکوپتر امریکایی، منطقه مثل روز روشن شد و پس از آن چند هلیکوپتر دیگر آمدند و دو شناور دیگر را مورد تهاجم قرار دادند. شناور ما هم که مورد اصابت موشک هلیکوپترهای امریکایی قرار گرفته بود، آتش گرفت و ما به داخل آب پریدیم. یکی دیگر از شناورها که موتورش آتش گرفته بود و برادران داخل آن در حال تدافع بودند هلیکوپتری بالای سرش آمد و آنها را به رگبار بست و سرنشینان آن شناور پس از یک درگیری نابرابر با دژخیمان امریکایی به فیض شهادت نائل شدند. در آن لحظه تمام بچهها ذکر میگفتند. هر کسی زمزمهای بر لب داشت و هر عاشقی معشوق واحدی را صدا میکرد. نام مقدس فاطمه الزهرا(س) را بر لب آوردم و از مولایمان حضرت ابا عبدالله(ع) خواستم که باعث نجات ما بشود تا در صحنهای دیگر هم با دشمنان اسلام مبارزه کنیم و از گناهانی که مرتکب شدهایم، پاک گردیم.
در داخل آب و در آن فضا احساس کردم که توانم از دست رفته است ولی ذکر و یاد خدا نیروی عجیبی در من به وجود میآورد. وقتی میخواستم شنا بکنم، متوجه شدم که پای راستم حرکت نمیکند. فهمیدم پایم با گلولههای خفاشان امریکایی مجروح شده است. دستم را به صورتم کشیدم، دیدم که پوست صورتم کنده شده؛ وقتی دستهایم را لمس کردم، پوست دستهایم در کف دستم جمع شد؛ متوجه شدم که بدنم سوخته است. در طول ۹۰ دقیقهای که در آب بودیم، هلیکوپترهای امریکایی بالای سر بچهها حرکت میکردند و آنها را یکی یکی به رگبار میبستند. در سمت راستم صدای یکی از بچهها راکه طلب کمک میکرد، شنیدم اما یکباره هلیکوپتری به او نزدیک شد و صدایش دیگر شنیده نشد.
لباسهایم را که باعث سنگینی من در آب شده بود، درآوردم و برای این که بتوانم از گلولههای هلیکوپتر در امان باشم، جلیقه نجات را هم از تنم در آورده و روی آب رها ساختم و هنگامی که حس میکردم هلیکوپتر به طرف من میآید، زیر آب میرفتم و پس از عبور آن دوباره به سطح آب میآمدم. در آن لحظات یکی از برادرها صدا میزد که به طرف بویه چراغ دریایی بیایید.
چون جریان آب برخلاف جهت بویه بود. لذا هر چه تلاش میکردیم، آب ما را پایین میبرد. کم کم توانم رو به تحلیل میرفت و چون پایم تیر خورده بود و مرتب به زیر آب میرفتم و به بالا برمیگشتم، دیگر رمقم تمام شده بود که به یکباره دیدم شناوری به طرف من میآید. احتمال میدادم که شناور خودی باشد خوشحال شدم به سمتش شنا کردم که ناگهان متوجه شدم امریکایی هستند. تفنگداران ویژه امریکایی با هیکلهای بزرگ و سلاحهای مدرن دور تا دور شناور ایستاده بودند و همه به طرف من نشانهروی میکردند. مجدداً توکل به خدا کردم و رضای خدا را طالب شدم. طنابی که انداخته بودند گرفتم و آنها مرا به طرف شناور کشیدند، مردد بودم که طناب را رها کنم یا نه. در یک لحظه متوجه شدم موهای سرم در درست یک غول امریکایی است. در حالی که نصف بدنم هنوز داخل آب بود، صحنه کربلا و همان لحظهای که در گودال قتلگاه سر امام حسین (ع) را جدا کردند درنظرم شکل گرفت. امریکایی انساننما محکم سر مرا به لبه شناور کوبید که بینیام شکست حس کردم که الان سرم را جدا میکنند لذا با یک فشار خودم را داخل آب انداختم. امریکاییها سلاحهایشان را به طرفم نشانه گرفتند و دوباره طناب انداختند. با خود گفتم شاید با اسیر شدن بتوانم زنده بمانم تا پرده از جنایت این جنایتکاران بردارم. طناب را گرفتم مرا گرفتند و داخل شنارو انداختند و با دستبندهای مخصوص دست و پاهایم را بستند و به کف شناور انداختند. دقایقی بعد یکی یکی بچهها را از آب میگرفتند و به کف شناور میانداختند اما چون کیسهای روی سرمان بود، یکدیگر را نمیتوانستیم ببینیم. از شدت درد جراحات بدن فریاد میزدم که ناجوانمردانه با قنداق تفنگ به پشتم زده میشد برای این که از کتکهای آنان در امان باشم، با تحمل درد سکوت کردم. این شناور که حدس میزدم ناوچه باشد، نیم ساعتی در حرکت بود که نزدیک شناور دیگری پهلو گرفت. همان طور که با صورت در کف شناور افتاده بودم، یکی از امریکاییها پاهایم را گرفت و از زمین بلند کرد و بعد مثل یک کیسه برنج به طرف بالا که شناور بزرگ بود پرتاب کرد. افراد داخل شناور بزرگتر گو این که عقده بیشتری داشتند؛ از این رو با تمام وجودشان ما را میزدند. پس از این که امریکاییها از زدن ما خسته شدند، ما را به اتاقی بردند. شخص نسبتاً جوانی که فارسی هم بلد بود، جلو آمد و از من مشخصات فردی خواست:
اسم؟ رضا
فامیل؟ کریمی
درجه؟ سرباز
وقتی که مشخصات را نوشت، با من کاری نداشت. اما برادران دیگر را اذیت کرده بودند پس از این که همه را چک کردند و مشخصاتی تهیه کردند، ما را با بدنی مجروح سوار هلیکوپتر کردند. نمیدانم مرا در چه وضعیتی قرار داده بودند که باد شدیدی به بدن مجروحان میخورد که از شدت باد لباسهایی که بر تنمان بود پاره میشد و حس میکردم که ما را زیر هلیکوپتر بستهاند. پس از یک ساعت و نیم پرواز هلیکوپتر بالای ناو امریکایی قرار گرفت. من طوری قرار داشتم که از بالا ناو را میدیدم سربازان مسلح دور تا دور ناو ایستاده بودند. هلیکوپتر روی سطح ناو فرود آمد سپس ما را در داخل راهرو ناو بردند و حدود ۳۰ دقیقه با همان بدن مجروح و مصدوم از ضرب و شتم جانیان امریکایی در آنجا نگه داشتند.
سربازان میآمدند و تند تند عکس میگرفتند و به دلیل خونی که از ما رفته بود، از آنها آب میخواستیم پس از یک انتظار سخت و دردناک ما را به زیرزمین ناو بردند. در آنجا یک راهرو باریکی بود که چند تخت را در خود جای داده بود ما را روی تختها انداختند و به صورت خیلی سطحی جراحات را پانسمان کردند. هنوز دقایقی از پانسمان جراحات نگذشته بود که فردی نقاب بر صورت وارد شد و دوباره بازجویی از ما شروع شد:
اسمت چیست؟
چندتا شناور بودید؟
از کجا و برای چه آمدهاید؟
میدانستم اگر از دادن جواب خودداری کنم، اذیتم خواهند کرد و شاید با دادن شکنجههای سختتر از ما حرف بکشند در نتیجه حرفهایی را سرهم کردم و به آنها تحویل دادم. از نوع سلاحها که پرسید، خودم را به بدحالی زدم و به خودم پیچیدم و گفتم نمیدانم.
فردای آن روز مجدداً همان بازجو آمد و سؤالات روز قبل را از من پرسید. در ناو پایم را که گلوله خورده بود عمل کردند و بدنم را که سوخته بود، موقتاً درمان کردند. دوباره محاکمه و بازجویی شروع شد. این بار مرد میانسالی که فارسی صحبت میکرد، به سراغم آمد و برای فریب با خوشرویی برخورد کرد و پرسید:
اسم و نام خانوادگی، نام همسر، تعداد فرزندان، کجا بودی؟
وی ادامه داد: من با تو دوست هستم. حرفهایی که بین من و تو زده میشود، من میدانم و خدا اگر با من حرف بزنی با هم دوست هستیم و من دیگر از سرنوشت تو خبری ندارم. یک سری مطالب را تو باید به من بگویی.
این فرد احتمالاً از سوی سازمان سیا بود چون پس از انجام کار پزشکی، ما را پیش این فرد میآوردند. ابتدا پیشنهاد پول داد و گفت اگر مشکلی داری، برایت حل میکنم. به او گفتم: فعلاً خوب هستم و هیچ مشکلی ندارم. او فکر کرد که میخواهم با او همکاری کنم. به من گفت: شما فعلاً استراحت کنید بعداً میآیم. مرحله چهارم محاکمه شروع شد. در تمام مراحل از خدا تقاضا میکردم که حرفهایی را بر زبانم جاری سازد که علیه جمهوری اسلامی نباشد و سخنانی را که به آنها میگویم در آنان شک به وجود نیاورد و قبول کنند تا خدای نکرده خون بچههایی که درکنار ما بودند وشهید شدند پایمال نشود و این که ما را زیاد اذیت نکنند.
با توکل به خدا حرفهایی را به َآنها گفتم و آنها قبول کردند. این بار بیوگرافی کامل میخواستند. در جواب به سؤالشان پاسخ دادم:
سرباز هستم یکی از دوستانم گفت بیا برویم در دریا گشت بزنیم که من هم به عنوان کمک قایقران با او آمدم که حالم در آب بهم خورد. وقتی قایقها در آب توقف کردند، دیدیم چند هلیکوپتر آمدند و ما را به رگبار بستند که شماها ما را از آب گرفتید و من اصلاً از این حرفهایی که شما میزنید، اطلاعی ندارم. از من پرسید چرا به جنگ آمدهای؟ گفتم اهل جنگ نیستم من سرباز هستم باید فقط خدمت کنم تا مشکلاتم حل شود.
بازجو پرسید: مسئول گروه شما کیست؟ مهدوی را میشناسی؟
این مطلب به ذهنم آمد که اینها مهدوی را میشناسند. باید طوری سخن بگویم که ذهنیت آنها را از بین ببرم. گفتم: مسئول ما یک فرد قد بلندی است (برادر مظفری که قد بلندی داشت و در جمع ما هم بود به ذهنم آمد)
بازجو گفت: نه اون قد بلنده را که زیاد سوخته و چاق است نمیگویم، سپس بازجوی امریکایی راجع به او پرسید که چکاره است. در جوابش گفتم: اصلاً او را ندیدهام من فقط رفیقم را میشناسم.
بازجو فوراً پرسید: در بین اینهاست؟ گفتم نه در داخل قایق کنار من بود. نمیدانم حالا زنده است یا نه. با جوابهای من تقریباً متقاعد شد و گفت دوست داری به ایران بروی؟ گفتم: خوب من خانوادهام در ایران است میخواهم به ایران بروم.
بازجو گفت: ما شما را به ایران میفرستیم. بگذار از نظر پزشکی آماده بشوید و مشکلی نداشته باشید. ما شما را به ایران خواهیم فرستاد تا این که ما را از آنجا حرکت دادند و با هلیکوپتر به همان ناو اولی بردند. دکترهایی که در آنجا بودند، ما را معاینه کردند تا این که چند نفر ساک به دست آمدند. از آرمی که روی سینههایشان نصب شده بود، فهمیدم که آنان از صلیب سرخ هستند. در همین حین مترجمی که همراه افراد صلیب سرخ بود به نظرم آشنا آمد. به دقت به او نگریستم درست حدس زده بودم. همان بازجویی بود که روزهای اول نقاب بر چهره داشت و از ما بازجویی میکرد. وقتی که به چشمهای او خیره شدم، احساس میکرد که او را شناختهام، لذا زیاد طرف من نمیآمد. به هر جهت او افراد صلیب سرخ را به ما معرفی نمود و از ما خواست که مشخصات و درخواستمان را به اینها بگوییم. مجدداً مشخصات خود را برای آنان بیان کردیم و اعلام نمودیم که خواستار اعزام به جمهوری اسلامی ایران هستیم. صلیب سرخ جهانی به ما پیشنهاد کردند هر جایی که مایل باشید میتوانیم شما را به آنجا بفرستیم که ما بار دیگر قاطعانه به صلیب سرخ گفتیم ما هرگز حاضر نیستیم جای دیگری جز ایران برویم. صبح روز بعد مجدداً از تمام بدنمان که جراحت برداشته بود عکس گرفتند و چشمهایمان را بستند و در حالی که پنبه در گوشهای ما گذاشته بودند، به مدت یک ساعت ما را در زیر آفتاب روی ناو نگه داشتند. سپس ما را روی برانکارد بستند و داخل هلیکوپتر با چشمان بسته سریعاً ما را به داخل هواپیمای C-130 انتقال دادند. هواپیما پس از طی مسافتی در فرودگاه عمان به زمین نشست. نمایندههای صلیب سرخ داخل هواپیما آمدند و پس از خوشامدگویی، ما را از هواپیما به داخل آمبولانس بردند. آمبولانس ما را به اورژانس مستقر در فرودگاه مسقط پایتخت عمان برد. در آنجا دکترها فوراً بالای سر ما آمدند و پانسمان را عوض کردند و فوریتهای پزشکی را انجام دادند. دکترهای عمانی اظهار تأسف کرده و خوشحال بودند که ما به ایران برمیگردیم. سفیر جمهوری اسلامی در آنجا به ملاقاتمان آمد و کلاً دو ساعت در فرودگاه عمان سپری کردیم. نمایندگان ایرانی جهت تحویل ما آمدند و ما را به داخل هواپیما بردند. درتمام لحظات توسط عمانیها از ما فیلمبرداری میشد که بچهها در همان لحظه سوار شدن بر هواپیما شعار الموت الامریکا سر دادند. در این لحظات شور و شوق عجیبی در بچهها به وجود آمده بود. اما یاد برادرانی که چند روز پیش در کنار هم بودیم ولی حالا از ما جدا شده و به ملاقات خدا شتافته بودند، متأثرمان میساخت.
پس از هشت روز اسارت در چنگال دژخیمان امریکایی، به وطن اسلامیمان بازگشتیم که در فرودگاه مورد استقبال شخصیتهای مملکت قرار گرفتیم. در اینجا از تمام عزیزان و مسئولان جمهوری اسلامی تشکر میکنم.
حشمتالله رسولی درباره هشت روز اسارتش در چنگال دژخیمان امریکایی گفت: هلیکوپترهای امریکایی وحشیانه به قایقهای ما حمله کردند که قایقها منهدم شد و ما خودمان را در آب انداختیم. در آب یک تیر کالیبر هلیکوپتر به شکمم خورد و دو پا و یک دستم بر اثر انفجار سوخت و گوشت روی دستم را که کنده شده بود، مشاهده میکردم. در آن موقع حالی عجیب پیدا کرده بودم و خودم را با خدا تنها میدیدم. فقط امیدم به خدا بود و او را به حق امام زمان(عج) قسم میدادم که حافظ بچههایی که داخل آب بودند باشد و چون خودم را به مرگ نزدیکتر میدیدم، از خدا میخواستم که اگر میخواهد اینجا جان مرا بگیرد، گناهان مرا ببخشد. در آن لحظات پرهیجان از همه چیز حتی خانوادهام بریده بودم و فقط به این فکر میکردم که اگر لحظات آخر عمرم است خدا مرا ببخشد و مرتباً خدا را به ائمه اطهار قسم میدادم. در لحظاتی که روی آب شناور بودیم، هلیکوپترهای امریکایی مرتباً به سوی ما تیراندازی میکردند که ناگهان احساس سوزش در دست چپم کردم و متوجه شدم که یکی از گلولههای امریکایی دستم را شکافته است. پاهایم بر اثر آتش گرفتن به سختی سوخته بود. شلوارم روی زخمها کشیده میشد و اذیت میشد.
پس از چند دقیقهای یکی از بچهها به نام مظفری که بدنش خیلی سوخته بود، ما را صدا زد و گفت برویم به طرف بویه (بویه چراغ دریایی است که برای علامت دادن در دریا خاموش و روشن میشود) که در دریا گم نشویم در همین حین برادر کریمی را دیدیم و با هم به طرف بویه شنا کردیم. هرچند جریان آب در خلاف جهت بویه بود ولی با هر زحمتی بود خودمان را از منطقه آتش شناورها کمی دور کردیم. چرا که شلیک کالیبر هلیکوپترها روی شناورهای در حال اشتعال زیادتر از جاهای دیگر بود به برادر مظفری میگفتم صبر کن من تیر خوردهام ممکن است بیهوش شوم. اگر میتوانی مرا ببر اما نمیدانستم خودش اینقدر زیاد سوخته است. او گفت باشد بیا، خودم هم کمی ناراحت هستم.
در آن لحظات حساس فقط صدای برادران که نام صاحب الزمان(عج) و سیدالشهدا(ع) و ذکر خدا بر لب داشتند، شنیده میشد.
تمام مدتی که روی آب شناور بودیم، مرتباً هلیکوپترها وحشیانه محل حادثه را به کالیبر میبستند تا این که من نگاه به پشت سرم کردم دو شناور را دیدم با آمدن آن شناورها، آتش هلیکوپترها متوقف شد و من مطمئن شدم که این شناورها خودی نیست. در یک لحظه یکی از هلیکوپترها بالای سرم آمد طوری که خلبانش را به وضوح دیدم و فوراً شهادتین را خواندم. انتظار شلیک کالیبر هلیکوپتر را میکشیدم که شیئی قرمز رنگ را به داخل آب انداخت. فهمیدم که قرص شبرنگ است. (قرص شبرنگ یک بسته پلاستیکی حدود ۱۰ سانتی است که مایعی داخل آن است که شبها نور میدهد و در شب برای یافتن افراد شناور در آب از آن استفاده میشود) من آن را به دست گرفتم و بدون آنکه شنا کنم و به جایی بروم، داخل آب شناور ماندم. ناوچه امریکایی به سمت من آمد. در آن لحظه تنها راه نجات خود را خدا میدیدم و بعد با خود گفتم هر شناوری که باشد چه خودی یا دشمن باید از آب خارج شوم چون در حالت سختی به سر میبردم و احتمال میدادم که بر اثر خونریزی بیهوش شوم و همان جا از بین بروم. در حالی که شبرنگ را در دست داشتم، شناور به من نزدیکتر میشد. روی شناور ۷ الی ۸ نفر مسلح بودند که تمامی آنها سلاحهایشان را به طرف من مجروح نشانه گرفته بودند. در آن لحظات جانکاه از خدا راه نجات از دست این یانکیها را میطلبیدم.
یکی از افراد امریکایی داخل ناوچه طنابی داخل آب انداخت و من با دست راستم طناب را گرفتم. سپس آنها مرا به طرف خودشان کشیدند. در پشت ناوچه جاپایی بود که دژخیم امریکایی وحشیانه مرا وارونه روی آن انداخت و پایش را روی سرم محکم فشار میداد. سرم به طرف دریا آویزان شد. این عمل به قدری وحشتناک بود که حس کردم قصد جدا کردن سرم را دارند. سپس بدون توجه به جراحات وارده بر بدنم و خونریزی که همچنان ادامه داشت، مرا به سختی تفتیش کرد و روی ناوچه برد. روی ناوچه با حلقههای مخصوصی دست و پاهایم را بستند و کیسهای بر سرم کشیدند. لحظات سخت و دردناکی را پشت سر میگذاشتم. اما یاد خدا باعث آرامش من میشد. با وجود آنکه از شدت درد ناله میکردم، آنچنان بی رحمانه با پوتین و تفنگ بر بدنم میکوبیدند که نفسم بالا نمیآمد. پس از چند دقیقه رهایم کردند. نیم ساعتی رفتیم. پس از آن بدون توجه به زخمهای بدنم بی رحمانه مرا به شناور بزرگتری انتقال دادند. این شناور هم به حرکت درآمد و دقایقی روی آبهای منطقه حرکت کرد و در نزدیکی شناور بزرگتر دیگری پهلو گرفت. ما را روی برانکارد آهنی بستند و داخل هلیکوپتر گذاشتند. داخل هلیکوپتر چنان باد عجیبی میآمد که دکمههای لباس من کنده شد. هلیکوپتر روی ناو امریکایی فرود آمد. در آنجا ما را به اتاقی بردند و لباسهایم را با قیچی بریدند و گونی را از سرم درآورند. تیم پزشکی آمد و مشغول مداوای تیر خوردگی و سوختگی من شد. آن شب را در بیهوشی به سر بردم. وقتی که به هوش آمدم، دیدم پاها و دستهایم راباند پیچی کردهاند. در آن هنگام یک نفر که نقابی پلاستیکی و سبز رنگ بر صورت داشت، جلو آمد و مشخصات مرا پرسید که به او پاسخ دادم.
به دلیل شدت جراحات تا چند روز تحت مداوا بودم. گویا روز ششم بود که سه نماینده صلیب سرخ جهانی آمدند و با ما صحبت کردند و گفتند: بر اثر پافشاری صلیب سرخ ایران بر صلیب سرخ جهانی برای پس گرفتن شما میخواهیم شما را تحویل عمان بدهیم تا از آنجا روانه ایران شوید. از شنیدن این مطلب خوشحال شدم اما سخت نگران سایر بچهها بودم چون ۶ روزی بود که از سرنوشت آنها هیچ خبری نداشتیم.
فردای آن روز فردی که به زبان فارسی مسلط بود، به همراه یک امریکایی دیگر نزد من آمدند. او که فارسی خوب بلد بود، با من شروع به صحبت کرد. او خودش را امریکایی معرفی کرد و گفت چند سؤال دارم و میخواهم که راستش را بگویی. در جواب گفتم تا ببینم سؤالت چه باشد. شخص دیگری با ضبط کوچکی که در دست داشت، صحبتها را ضبط میکرد. گفت: مشخصات فردیات را بگو. من صحبت کردن را برای این که چیزی نگویم، ترجیح دادم. با خود گفتم اگر چیزی نگویم، آنها زیاد حساس میشوند و زیاد هم فشار میآورند. پس از پرسش از مشخصات فردی از نیروهای نظامی بخصوص نیروی دریایی سپاه سؤالهایی کردند که چه چیزهایی دارد؟ کجا مستقرند؟ خودش پیشقدم شد و از پایگاه بوشهر نام برد که من تأیید نکردم و جوابهای سربالا دادم که خدا را شکر میکنم. البته پیش از این سؤالها از خدا خواسته بودم که خودش کمکم کند. چرا که آبروی نظام جمهوری اسلامی در خطر بود.
با خدای خود گفتم من چه در آب فدا بشوم یا چه در اینجا فرقی نمیکند هدف رضایت خودت است اما کمک کن تا نظام جمهوری اسلامی ایران حفظ شود.
در پاسخ به سؤالات آنها اسم و فامیل خود را گفتم و آدرسم را هم اشتباهی دادم. بعد خود را سرباز یک ماه و نیم خدمت معرفی کردم. از محل آموزش پرسید. در جواب گفتم ما را مستقیماً به جبهه آوردهاند و هیچ آموزش ندیدهام. در رابطه با نوع مسئولیتم سؤال کرد که در جواب گفتم: سکاندار قایق هستم. بازجو در مورد مین پرسید. اظهار بیاطلاعی کردم و گفتم مین زمینی در جبهه دیدهام اما تاکنون در بوشهر ندیدهام که ناگهان بازجو متغیر شد و با حالتی خشن پرسید: مین دریایی؟ مین دریایی؟ که دوباره به او گفتم نمیدانم چیست و ندیدهام. پس از این که پاسخ مثبتی از من دریافت نکرد، در مورد فعالیت غواصها و خوضچه نیروگاه بوشهر سؤال کرد.
گفتم من ندیدهام. گفت راستش را بگو. گفتم نه به آن خدایی که تو داری به خدای خودم قسم میخورم اگر میدانستم، میگفتم. غواص اسلحه نیست که رویش پوشش بگذارند. شرکت نفت اداره کشتیرانی. سپاه نیروی دریایی همه غواص دارند و در همه دنیا همین است. مسأله جدیدی نیست که محرمانه باشد. غواص به زیر آب میرود و به بالا میآید. بعد به ساحت قدس الهی اهانت کرد و گفت: من خدای شما را اصلاً قبول ندارم. گفتم: ملاک نمیشود که شما خدای ما را قبول نداشته باشید. ما به آن چیزی که قبول داریم و معتقد هستیم، قسم میخوریم. بعد روی این حساب ناراحت شد و به دوستش اشاره کرد و ضبط را خاموش کرد و رفتند تا این که صلیب سرخ جهانی دادند. آنها هم از ما آدرس گرفتند و گفتند ما میخواهیم به خانوادهتان خبر دهیم و ما هم آدرس دادیم. البته آدرس خودم را ندادم بلکه آدرس یکی از دوستانم را دادم. سپس در حالی که چشمانمان را بسته بودند، با یک هلیکوپتر در حدود نیم ساعت ما را از شناور به یک پایگاه نظامی دیگر بردند و با همان چشمان بسته ما را داخل هواپیمایی نظامی بردند. هواپیما به سوی عمان حرکت کرد. در عمان ما را به بهداری فرودگاه عمان بردند و در آنجا پانسمان ما را عوض کردند و پس از مدت کوتاهی از عمان به طرف ایران حرکت کردیم.
علی ایوانی باقری، پاسدار وظیفه اهل اهواز که بیش از سایر برادران تحت شکنجه امریکاییها قرار گرفته بود، درباره این حادثه گفت: وقتی که مشغول گشتزنی بودیم، هلیکوپترهای امریکایی آمدند و به شناور ما حمله کردند. بعد از آن که شناور ما را زد شناور از عقب آتش گرفت. دکمه اولیه مینی کاتیوشا را فشار دادم. یک گلوله رفت و دیگر نتوانستم بزنم. بعد از شناور خود بیرون پریدم. موقعی که شناور غرق شد، بالا آمدم. دو تا دستم سالم بود هلیکوپتر هم بالای سرم رگبار میزد. موقعی که رگبار میزد برای این که در امان باشم، سرم را داخل آب میکردم. پس از مدتی که در آب شناور بودم، ناوچه امریکایی آمد و خدمه آن مرا بالا کشیدند و دست و پایم را بستند و کیسهای روی صورتم انداختند و مرتب با پوتین و بشدت به پای تیر خوردهام میزدند. درد و فشار زیادی را تحمل کردم تا به ناو رسیدیم. همین که به ناو رسیدیم، بازجویی شروع شد من به زبان عربی به آنها گفتم: عرب زبان هستم و فارسی بلد نیستم. در همین حال یکی از نظامیان بی رحمانه لگدی به کمرم زد که درد تمام اعضای بدنم را فرا گرفت. یکی از برادران که او را هم به ناو آورده بودند، صدا میزد باقری، باقری که امریکاییها متوجه شدند فامیلی من باقری است.
سؤال کردند درجهات چیست؟ به عربی به آنها گفتم: نمیفهمم. در جواب گفتند دروغ میگویی کاری میکنیم که به حرف بیایی سپس مرا به دستشویی بردند و یک پارچ که پر از آب تاید بود به من دادند تا بخورم. وقتی که امتناع کردم چهار نفر نظامی غول پیکر مرا گرفته و دهانم را بازکرده و پارچ آب تاید را به زور در دهانم ریختند. طوری که شکمم باد کرد. حالت تهوع پیدا کردم و چند روز بالا میآوردم. پس از دو روز دژخیمان غول پیکر امریکایی به سراغم آمدند و از من اطلاعات خواستند. اما من با آنان عربی صحبت میکردم که باعث شدت خشم آنها میشد. مأموران امنیتی مجدداً مرا به دستشویی بردند و به طرز فجیعی یک میخ ۱۰ سانتی را در کمرم فرو کردند. بعد از این که از من ناامید شدند و خودشان هم خسته شده بودند مرا به حال خودم رها کردند و رفتند.
درد کمر به دردهای دیگر که ناشی از اصابت گلولهای کالیبر هلیکوپتر بود اضافه شد. تمام بدنم یک پارچه درد شده بود. حالم مناسب نبود. عدهای آمدند و مرا به مکانی که در آنجا بودیم بردند. روز بعد گرگ صفتان امریکایی به سراغم آمدند. مثل این که برهای را شکار کردهاند و هر روز قسمتی از بدنش را میدرند دوباره مرا با خودشان بردند. این بار شکنجهگران یک شیئی مانند گلوله به زور در دهانم گذاشتند و با تپانچه مانندی در دهانم شلیک کردند که از قسمت تحتانی بدنم خارج گردید پس از این عمل وحشیانه به مدت نیم ساعت تمام بدنم میلرزید و مجدداً حالم منقلب شد. آن روز هم بدین منوال سپری شد. اما در تمام این مدت یاد و ذکر خدا بود که باعث تقویت روحیه من و استقامت در برابر یانکیها میگردید. در تمام لحظات به امامان معصوم(ع) متوسل میشدم و از آنان مدد میخواستم. به هر جهت در آخرین روزهای بازجویی خفاشان امریکایی خواستند که آخرین ضربه خودشان را بر پیکر مجروحم وارد سازند. دیو صفتان غولپیکر این بار مرا به دستشویی ناو بردند و به شکم روی ناو خواباندند و در حالی که بدنم را با فشار گرفته بودند، یکی از آنها ماهیچه بازوی دست چپم را به وسیله دستگاهی کشید. آنگاه با یک کلت کمری به بازوی چپم شلیک کردند. پس از این عمل، باز هم مرا رها نکردند. بیرحمانه با چاقو به دستم میزدند و باز هم که از گرفتن اطلاعات از من ناامید شدند، بیرحمانه با چاقو ماهیچه دستم را بریدند و مرا با انبوهی از درد و رنج به حال خودم رها ساختند. روزی که قرار بود صلیب سرخ بیاید، جراحات بدنم را کمی پانسمان کردند.
صلیب سرخ آمد و به واسطه مترجم به من گفت که میخواهیم شما را تحویل ایران بدهیم. پس از چند روز تحمل درد و رنج به خاطر خدای بزرگ با شنیدن این خبر، احساس وجد و خوشحالی در من به وجود آمد. وقتی که ورقههایی را صلیب سرخ به ما داد و امضا کردیم در آخرین لحظات که میخواستیم ناو امریکایی را ترک کنیم، یکی از امریکاییها که از ما بشدت ناراحت بود، به مترجمش گفت: به اینها بگو که دیگر در خلیج فارس پیدایشان نشود. من هم گفتم: خدا لعنت کند پدرت را فردا در آبهای خلیج فارس نگاه کن و ببین که چه خبر است.