گفتوگو با محمدحسین صفارهرندی درباره جریانشناسی سیاسی
اتهام جناح راست سکوت در برابر مفاسد اقتصادی دولت سازندگی بود
چکیده اتهام جناح راست سکوت در برابر مفاسد اقتصادی دولت سازندگی بود :
دولت سازندگی (1376ـ 1368) را میتوان حلقه مفقوده تاریخ انقلاب اسلامی برشمرد. تغییرات شگرفی که در دوران دولت سازندگی در فضای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی پدید آمد گرچه بسیار سرنوشتساز بود اما کمتر به آن پرداخته میشود. شاید دلیل این عدم پردازش تغییر مواضع جریانهای سیاسی نسبت به دوران دولت سازندگی در ایران امروز است. در اولین شماره «رمز عبور» گفتوگویی از آقای محمدحسین صفار هرندی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام را میخوانید که از دفتر سیاسی سپاه پاسداران در دهه 60 شروع شده و تا تشکیل دولت سازندگی ادامه مییابد. این گفتوگوی چندساعته و چند گفتوگوی دیگر به زودی در قالب کتابی پیرامون جریانشناسی نیروهای سیاسی منتشر خواهد شد.
شما از مسئولان ارشد دفتر سیاسی سپاه پاسداران در دهه ۶۰ بودید، روایتتان از این دفتر را بیان کنید.
دولت دست موسوی بود. سلایق موسوی به جناح چپ مسلمانی نزدیکتر بود. این دعوایی بود که داخل حزب جمهوری بین دو شاخه جریان داشت، چون هم موسوی در حزب بود، هم تیم آقای عسگراولادی، بادامچیان و امثالهم. در سطح شخصیتهای برجستهتر مثل حضرت آقا، آقای هاشمی و… داستانها خیلی جزیی نمیشد و این جزییات بیشتر بین ردههای بعدی مطرح بود.
اینها سعی میکردند به این اختلاف دامن بزنند. موقع تشکیل دولت از هر جناح در دولت موسوی بودند. آقای احمد توکلی بود که طرفدار شاخه راست بود. همین طور آقای عسگراولادی، آقای محسن رفیقدوست و… آن طرف تیم بهزاد نبوی، خود موسوی و… بودند که طرف چپ قضیه بودند.
نقطهای رسید که امام باید نقش و نظر تعیینکنندهای میداشتند. نگاه امام این بود که اگر بناست کشور اداره شود، باید تنظیماتی را که دولت برای اداره کشور به عنوان روش دور از بحرانها انتخاب کرده است، پذیرفت، منجمله وقتی جنگ و محدودیت است، باید نظام کوپنی را به عنوان یک راهحل دید. کسانی بودند که کوپن را معادل یک سنت کمونیستی قلمداد میکردند و نمیخواستند زیر بار بروند یا هر نوع محدودیت در حوزه اقتصاد را که متأثر از شرایط جنگی بود، حمل بر این میکردند که این نگاه سوسیالیستی است. برعکس آن، کسانی با استفاده از شرایط اقتضایی جنگ ـکه امام هم پذیرفته بودند که به اقتضای جنگ باید محدودیتهایی ایجاد شودـ این را به عنوان یک حقیقت تامه گرفتند که یعنی این اسلام و این درست است و در نتیجه فاصله بین این دو گروه بیشتر شد.
در این میان کسانی بودند که این شرایط اقتضایی را میفهمیدند و میگفتند اگر امام در حال حاضر میگوید باید دست دولت بیشتر باز باشد، به اقتضای شرایط است، چون کد داشتیم و میگفتیم اسلام نه اقتصاد سوسیالیستی را قبول دارد، نه اقتصاد سرمایهداری را؛ پس معلوم است در این میان چیز دیگری وجود دارد.
بچههای دفتر سیاسی سپاه خودشان را با امام تنظیم میکردند. البته ممکن است قبل از ما در آن دفتر عدهای هم بودند که نگاهشان به این قضیه تندروانهتر بود، یعنی بهنوعی تمایلات چپگرایانه هم داشتند، ولی شاکله آنجا چنین نبود و افرادی مثل آقای محمدزاده، شریعتمداری و… این گونه نبودند و میگفتند آنچه که امام مطرح میکنند برای ما حجت است.
من قائممقام بودم، ولی بیشتر کارها را ما میکردیم، چون مسئول دفتر نماینده ولی فقیه بود.
چه کسی؟
در مقطعی بود که امام هم شهید محلاتی را نماینده خودشان در سپاه کرده بودند، هم مرحوم آیتالله طاهری خرمآبادی بودند. ایشان چون خودشان نمیرسیدند، مرحوم آقای فاکر را گذاشته بودند که ایشان آقای محمدی عراقی را به عنوان قائممقام انتخاب کرده بودند که مسئول دفتر سیاسی شد، منتهی کار را به دست بنده سپرده بود که جانشین ایشان بودم.
چه زمانی؟
از حدود سال ۶۲ تا اواخر دهه ۶۰٫ بعد که آقای عبدالله نوری آمد، مستقیماً مسئول دفتر سیاسی شدم. بعد هم آقای محمدی عراقی مسئول شد و دوباره تا سال ۷۲ مسئول دفتر سیاسی بودم تا آقای موحدی کرمانی آمدند که مدتی بودم تا دورهام تمام شد. در دورهای که قائممقام بودم، همین آقای جنتی که الان وزیر ارشاد است، مدت کوتاهی مسئول دفتر سیاسی سپاه شد. فکر میکردم یک سال شد، ولی خود ایشان میگفت کمتر بود.
آن موقع در دفتر، شورای تحلیل داشتیم که اعضای آن شورا آقای حجازی که الان در بیت هستندـ آقای فلاحیان، آقای یونسی، آقای محمدی عراقی، آقای طارمی، آقای علی جنتی و… معجونی از همه شخصیتها بودند. این دوره تا ۶۳ یا ۶۴ بیشتر طول نکشید.
نگاهی که در آن زمان حاکم بود این بود که فقط باید ببینیم امام چه میگویند و برای ما مهم نیست این جناح، آن جناح، چپ و راست چه میگویند. وقتی امام میگفتند اسلام چپ و راست ندارد، ما باور میکردیم که اسلام چپ و راست ندارد و کلام امیرالمؤمنین(ع) «الیمین و الیسار مضلّه و الطریق الوسطی هی الجادّه». برای ما مفهوم بود و هیچ دلبستگی به هیچیک از خطوط نداشتیم، با توجه به اینکه برای ما امام شاخص بود، لذا وقتی در قضیه ۹۹ نفر، میدیدیم تمایل امام به این است که مثلاً چنین شود، بیآن که کشته مرده آقای موسوی باشیم، میگفتیم تدبیر امام باید جاری شود و این درست است و ۹۹ نمایندهای که رأی منفی دادهاند، خطا کردهاند و بنابراین این کار را میکردند. نه اینکه بگوییم اینها از جاده انقلاب و تبعیت از رهبری خارج شده باشند، ولی انصاف این بود که دغدغه امام باید فهمیده و پذیرفته میشد، چه رسد به اینکه ایشان مصلحتاندیشی کرده باشند، هر چند امام دستور ندادند و حکم نکردند.
همان جا هم میگفتیم کسانی که میگویند افرادی را که رأی منفی دادهاند باید از جاده دیانت و تبعیت از رهبری خارج بدانیم، افراط میکنند و میگفتیم چنین چیزی نیست و این حرف غلط و سیاسیکاری است.
یا در جایی که موسوی در برابر تدبیر امام کوتاهی میکرد نظر امام این بود که کمی دست بخش خصوصی را باز بگذارید که بروند و صادرات و واردات داشته باشند و دولت نمیتواند خودش همه کارها را بکند، آقای موسوی کوتاهی میکرد و انگار نه انگار که امام چنین چیزی گفته است. آقای هاشمی هم کمکش میکرد. آن موقع ایشان بیشتر به جریان چپ تمایل داشت و خطبههایی که میخواند در تأیید نگاه سخت و تنگ گرفتن بر بخش خصوصی بود.
حرفهای آقای هاشمی، بخشی در عدالت اجتماعی میگنجید، بخشی هم اقتضایی بود که مثلاً امام بحث کرده بودند که بگذارید بازرگانان واردات و صادرات کنند و آقای هاشمی در خطبهای که در آن هفته خواند، با اشاره به حرف امام عکس مضمونی را که امام گفته بودند، گفت که نمیتوانیم بگذاریم یک مشت آدم گردنکلفت هر بلایی که میخواهند بر سر اقتصاد بیاورند. یعنی حرف امام را قبول نکرده بود. از همین جنسی که الان هم نظر متفاوت خودش را هر چند وقت یک بار به رخ میکشد، آن موقع هم میخواست بگوید من این تدبیر امام را نمیپذیرم.
در آنجا گفتیم این نقطه ضعف متوجه دولت موسوی است که برای این فرمایش امام کاری نکرده است و چرا تدبیر امام رعایت نمیشود؟ یا زمانی که موسوی استعفا داد و میخواست نظام را در شرایط سخت قرار بدهد، امام به خشم آمدند و فرمودند اگر به خاطر خدماتی که در گذشته کردی نبود، به عنوان کسی که روبروی نظام ایستاده است، تو را به مردم معرفی میکردم. بسیار تعبیر تند و سختی بود.
باز وقتی امام این حرف را زد، عدهای میخواستند این موقعیت را تبدیل به فرصتی برای نابود کردن طرف بکنند و خط پیشین خود را دنبال سازند. یک عده هم با مطلق کردن موسوی میخواستند القا کنند امام تحت تأثیر کسی یا چیزی این حرف را زدهاند.
باز خط میانه این بود که این چیزی که امام گفتهاند، به اقتضای این شرایط بوده است، والا امام به موسوی اعتماد پیدا کرده بودند و بعد از این ماجرا هم به او یک قدرت اضافی دادند و مسئولیت بنیاد مستضعفان و همچنین تعزیرات حکومتی را به وی سپردند. این نشان میداد حال امام با حال احزاب، گروهها و جناحها متفاوت بود.
اگر بخواهیم از سخنان شما جمعبندیای کنیم باید گفت ریشه چپ و راست را قبل از انقلاب و دفتر سیاسی سپاه را هم حد وسط این دو و تابع نظر امام میدانید.
بله، به استثنای مواردی که افرادی بودند که اساساً سلایق آنها بیشتر به جریانات چپگرا تمایل داشتند و بعدها هم همین خط را دنبال کردند. مثلاً بعدها وقتی مجمع روحانیون شکل گرفت، بعضی از این افراد با تیم آقای محتشمی گره خوردند و به وزارت کشور رفتند.
بعضیها بودند که آقای منتظری را به عنوان عِدْل امام میشناختند و ایشان بهقدری برایشان اهمیت داشت که وقتی امام او را برکنار کردند، اینها قبول نداشتند و ناراحت بودند و میگفتند نمیشود مثلاً تا دیروز میگفتید باید تبعیت کنید و امروز میگویید نباید این کار را بکنید. به هم ریخته بودند.
برای ما این طور نبود. برای ما مفهوم بود که وقتی امام را به عنوان مقتدایی که حرفش حق است و مصلحتاندیشیهایش به نفع جامعه است، پذیرفتهایم، دیگر معنا ندارد بخواهیم در برابر تدبیر امام بایستیم. گرچه به آقای منتظری هم اهانت نمیکردیم. حتی تعابیر لطیفی را به کار بردیم و حتی یادم هست که آقای شریعتمداری نوشت: «امام اسماعیل خود را قربانی کرد». این نشان میداد مصلحتاندیشی در نگاه افراد آن گونه که امام دلشان میخواست، خط اصلی بود.
در سال ۶۸ حضرت آقا به عنوان جانشین امام انتخاب شدند و مخالفتهای آشکار و بیشتر پنهانی با این قضیه دارند. آیا شما ریشه آن مخالفتها را در همین دعوای چپ و راست میبینید؟
مطمئناً بدون نسبت با این ماجرا نیست. یعنی شاید اصلیترین قصه همین باشد.
یعنی جریان چپ احساس میکرد حالا جناح راست در رأس مملکت است.
یعنی آنها با آقا زاویه داشتند. جالب اینجاست که مشرب آقا چه قبل و چه بعد از انقلاب به لحاظ روشنفکرانه از همه اینها پیشروتر بود. یعنی آقا در دوره قبل از انقلاب در بین علمای سنتی به عنوان اینکه باب طبع نسل جدید حرف میزند مشهور بودند. آقا در محافل روشنفکران آمد و شد داشتند و در محافل شعر و ادب با امثال اخوان ثالث، مرحوم امیری فیروزکوهی و.. . آشنا و رفیق بودند. با تاریخ بیشتر از همه آنها آشنا بودند و با مطالعات حجیم در حوزه فرهنگ دمخور بودند که بسیاری از آنها شاید یکصدم ایشان کتاب نخوانده بودند. آن وقت خندهدار بود بعدها آنها ژست روشنفکری میگرفتند و آقا را به عنوان فردی که نماینده جریان غیرروشنفکری هستند معرفی میکردند.
به نظرم بخشی از این قضیه از جنس قبیلهگرایی سیاسی بود، یعنی کسانی خود را در مجمع روحانیون مبارز تعریف کرده بودند و چون ایشان در آن مجمع نبودند، خود به خود روبروی آن تلقی میشدند. مثل همان قصهای که هر کس که چپ نیست، حتماً راست است و راستگویی یعنی طرفداری از سرمایهداری.. .
و امریکایی و…
طرفدار امریکا و این حرفها، ولی واقعیت این نبود. این یک نوع قبیلهگرایی شده بود، مثل ده بالاییها و ده پایینیها.
شما دفاع خیلی از راستیها از آقا را در همین چارچوب قبیلهگرایی میبینید؟ آیا قبیلهگرایانه دفاع میکردند یا واقعاً اعتقاد داشتند؟
به نظرم یک بخشی از آن متأثر از همین قبیلهگرایی است. میگفتند ما در تیم ایشان هستیم، یعنی به سیاق مسائل گذشته عمل میکردند. شاید وقتی بعدها بسیاری از دیدگاههای ایشان بیان شد، بعضی از اینها کپ کردند و گفتند آقا دارند مواضع متفاوت با گذشته میگیرند، در حالی که اینها از ظن خودشان یار شده بودند و بالعکس کسانی که دیروز آقا را در اردوگاهی شناسایی کرده بودند که مواضع اقتصادی ایشان بیشتر به راست و بازار شباهت دارد و مواضع روشنفکرانه ایشان این گونه است که خیلی به آن جریان تمایل ندارند، بعدها بر سر همین موضوعات کاملاً مواضع سرمایهداری و طرفداری از امریکا و دور شدن از خط اصیل امام را اتخاذ کردند، در حالی که قبلاً سر همین چیزها از جناح مقابل خودشان یقهگیری میکردند و یا میخواستند آقا در آن اردوگاه تعریف شوند، گرچه در کت خیلیها نرفت، مخصوصاً بعد از آن رهنمودی که خود امام داده بودند که بعد از من ایشان که هست و از ایشان میتوانید به عنوان رهبر استفاده کنید و اینها زبانشان بند آمده بود، والا به اعتقاد بنده اگر این کد از ناحیه امام نبود، جریانی که مسئله ارتباطات گذشتهاش با مسائل سیاسی برایش اصل بود، اینها به خون و خونریزی هم که کشیده میشد، ابایی نداشتند تا چنین کسی رهبری را به عهده نگیرد، ولی این قصه بهقدری جدی بود که مرحوم آقای حاج احمد آقا شهادت داد و چند نفر از جمله خود آقای هاشمی بالاخره به زبان آمد و چیزی را که تا آن زمان نگفته بود، بالاخره به زبان آورد و گفت. کسان دیگری هم که موضوع را شنیده بودند، آمدند و گفتند. خبرگان هم تقریباً در ارزیابیهای خودشان به همین نتیجه رسیده بودند و این حرفها مؤیدی شد بر انتخاب آقا و دست و پا زدنهای یک عده تبدیل شد به یک جریان کوچک محدود سه چهار نفره که راه به جایی نبرد.
در سال ۸۸ در سخنرانی در یکی از دانشگاهها بحث موسوی خوئینیها را مطرح کرده بودید.
اسم نبردم.
ولی دارم درست حدس میزنم.
ایشان خودش آمد و قصه را لو داد. ایشان آمد و تکذیب کرد. من هم گفتم من که اسم نبرده بودم، چرا به خودتان گرفتید؟ چه نشانیای داده بودم که فکر کردید این قضیه فقط به شما میخورد؟ بله، ما شنیده بودیم و با بعضی از شخصیتها هم چک کرده بودم که کسی در مجلس خبرگان اصرار داشت فردی که به ایشان خیلی نزدیک بوده است از جا بلند نشود و عبای وی را از پشت میکشید که بنشین و رأی نده. خودشان فکر کردند این نشانی به ایشان میخورد و آمدند و تکذیب کردند. من هم بعدها هیچوقت اسم نبردم و اصراری هم ندارم. همان حرکت برای ثبت در تاریخ کافی است.
از شما نقل شده بود که گفتهاید موسوی خوئینیها گفته است ما از همان اول هم با ولایت فقیه موافق نبودیم، منتهی جرأت نداشتیم با امام مخالفت کنیم.
ظاهراً ایشان در یک کلاس درس برای عدهای مباحث آن زمان را مطرح کرده بود و عدهای ایراد گرفته بودند که شما که میگویید ولایت مطلقه معنا ندارد. یادمان هست در زمان امام سر این قضیه یقه دیگران را گرفته بودید. در آنجا ایشان میگوید ما در آن زمان هم قبول نداشتیم، منتهی چون امام استاد و بزرگ ما بود، با ایشان رودربایستی داشتیم و حیا میکردیم و چیزی نمیگفتیم. این حرف را البته بعدها خیلیها گفتند. یعنی کدیور هم در هرزهگوییهایش این حرف را زد. البته او که در آن زمان بچه بود و کسی نیست، ولی او هم میگوید با امام رودربایستی داشتیم و نگفتیم، والا ما هم قبول نداشتیم. بهزاد نبوی هم همین را میگوید که در زمان امام ولایت مطلقه را به این معنا که یک نفر دارای این اختیارات باشد قبول نداشتیم و معتقد بودیم ولایت مطلقه مال کل حکومت است، یعنی رهبری، رئیسجمهور، مجلس و.. . روی هم ولایت مطلقه دارند. یک چیز من درآوردی که معلوم نیست منشأ اعتقادی هم داشته باشد.
از اواخر دهه ۶۰ بحث تهاجم فرهنگی مطرح است که از آن زمان به بعد در مباحث خود حضرت امام هم بازتابهای فراوانی دارد. بخشی از روشنفکران معتقدند طرح این بحث برای منزوی کردن جناح چپ بود. نظر شما چیست؟ فضایی که باعث شد حضرت آقا تهاجم، شبیخون و قتلعام فرهنگی را مطرح کنند، چه بود و ریشههای آن را در چه میبینید؟
وقتی جنگ فیزیکی تمام شد و توپخانههایی که خمپاره شلیک میکردند، هواپیمایی که بمب میانداخت، موشکهایی که صفیر میکشیدند، گلولههای سلاحهای انفرادی با آتشبس خاموش شدند، جنگ جمهوری اسلامی با دشمنانش فروکش نکرد، یعنی خصومت بین ما و آنها ادامه داشت و بالا گرفت و حتی بهنوعی این دوره حالت جنگ سرد را داشت و توپخانههای رسانهای شروع به شلیک کردند.
اگر رد جماعتی را که نقش انتقالدهنده پیامهای دوره جنگ سرد را به عهده داشتند، دنبال کنیم، میبینیم کسانی هستند که سلایقشان در گذشته چیز دیگری بود، ولی در این دوره موضع خود را عوض کردهاند. اگر رد برخی از افراد جناح چپ را بگیرید، همین جناح چپ را که در گذشته ردیابی کنید، میبینید بشدت با جریانات لیبرال، امریکایی و سرمایهداری مرزبندی داشتند و حتی در جاهایی در دفاع از ولایت فقیه، مرزبندیهای جدی با مخالفان ولی فقیه پیدا کرده بودند. نگاه میکنیم و میبینیم همین جماعت عمله موج هجوم رسانهای به نظام شدهاند. چرا چنین میشود؟ بنده معتقدم دو سه اتفاقی که در اواخر دهه ۶۰ افتاد، در این بازگشت و ارتجاع اثرگذار بوده است. اول اینکه وقتی جنگ تمام شد، یک عده در تحلیل و فهم این اتفاق کم آوردند. امام تا دیروز میگفتند باید بجنگیم و امروز میگویند باید صلح کنیم. مانده بودند. اینها مؤمنین متعصبی بودند که گاهی از امام جامعهشان جلوتر میافتند.
انعطاف نداشتند.
همین طور است و نتوانستند بفهمند بالاخره به هر دلیلی لازم است در جایی صلح شود. امام میگفتند تا دیروز تکلیف آن بود، امروز تکلیف این است. در قشری از این جماعت به این دلیل فروپاشی داشتیم. بعد که امام آقای منتظری را کنار گذاشتند بعضی از اینها سر این داستان کم آوردند. البته تعدادشان کم بود، ولی ضربهای به آنها وارد شد، بهخصوص جماعتی که پیشبینی کرده بودند وقتی آقای منتظری به عنوان رهبر سر کار میآید، به عنوان کسانی که مدتها بود آقای منتظری را تغذیه میکردند و در خانه وی آمد و شد داشتند ـ مخصوصاً جریان لیبرال و بخشی از جریان منافقی که با چهرهای متفاوت در بیت ایشان رخنه کرده بودند ـ به اهداف خود دست خواهند یافت، وقتی جریان عزل ایشان پیش آمد، راهشان را جدا کردند.
عدهای هم که با بخشی از این جماعت همپوشانی داشتند، کسانی هستند که تفکر شبه سوسیالیستی و چپگرایانه برایشان تقدس داشت و گمان میکردند بین شرق و غرب عالم بالاخره باید جانب شرق را بگیرند و فکر میکردند ما بدون کمک شوروی سوسیالیستی نمیتوانیم جلوی امریکا دوام بیاوریم و وقتی سوسیالیسم از هم پاشید، میگفتند مبارزه کردن با امریکا اصلاً چه فایدهای دارد؟
تصورشان این بود که بعد از فروپاشی شوروی، مبارزه با امریکا آب در هاون کوبیدن است و مقاومت کردن فایدهای ندارد و از اینجا به سمت غرب تمایل پیدا کردند، نه اینکه بگوییم رفتند و خانهنشین شدند، چون سیاست را که نمیتوانستند رها کنند. میگفتند تا حالا وابسته به آن طرف بودیم، حالا باید بهجای دیگری خودمان را آویزان کنیم و به این اردوگاه پیوستند.
در واقع از این به بعد میبینیم رجوع و بازگشت به اندیشههای واپسگرایانه متمایل به غرب که در اوایل انقلاب در نهضت آزادی و جبهه ملی دیده میشد، در این دوره توسط چپها رواج یافت. همان چیزی که در نشریه کیان، شمسالواعظین و دیگران میگفتند ما به سراغ بازرگان رفتیم و گفتیم در گذشته اشتباه و تندرویهایی در مورد شما کردیم. شما بزرگ ما هستید و ما را ببخشید.
این حرف را آقای خاتمی زده بود که اشتباه کردیم علیه شما مقالاتی را نوشتیم.
این داستان طولانیای دارد و باید به منابع آنها در همان زمان رجوع کرد. شاید یکی از مقدماتیترین اعترافاتی از این جنس، شبه کتابی است که در دهه فجر سال ۶۷ یعنی آخرین دهه فجری که امام زنده بودند، توسط ستاد تبلیغات سالگرد انقلاب، وزارت ارشاد منتشر کرد که با چند تن از شخصیتهای برجسته از قبیل آقا، آقای منتظری، آقای هاشمی و آقای موسوی اردبیلی مصاحبه کرده بودند. ظاهراً قرار بود با میرحسین موسوی هم مصاحبه کنند که مصاحبه نکرده بود و چند تا مقاله از حاتم قادری هست، یکی بدون نام مشخص مال حجاریان است. در آنجا مشخص است اینها دارند تدارک چیزی خارج از انقلاب را میبینند و دارند راه را عوض میکنند.
عنوان ظاهری آن این است که اگر به اول انقلاب برگردید، با این تجربههایی که به دست آوردهاید چه کارهایی را دیگر نمیکنید.
سؤال رندانهای است و جالب اینجاست که کسی که از آن ماجرا سرافراز بیرون آمد و موضع انقلابیاش را با اصالت کامل حفظ کرد، آقاست. بقیه بالاخره یک سوتیهایی دادهاند، بعضیها بیشتر و بعضیها کمتر.
پس در اینجا جداییای اتفاق افتاد و کسانی که دچار این حالت شدهاند، توسط دشمن یارگیری میشوند و من به این میگویم تهاجم فرهنگی. یعنی در راه ماندگانی که از درک شرایط جدید انقلاب و جهان عاجز و غافلاند، کم آوردهاند و احساسشان این است که در زندگی شخصی هم عقب ماندهاند؛ لذا میبینیم حرص و ولع اینها برای رو کردن به دنیا خیلی زیاد میشود و به سراغ زندگیهای تجملی و اشرافی میروند و بچههایشان وضع جدیدی پیدا میکنند و زندگیشان با گذشته تفاوت پیدا میکند.
تهاجمی که دشمن میخواست انجام بدهد و انقلاب را به بنبست بکشاند و انقلابیون را به جایی برساند که احساس بیهودگی کنند، توسط جریان روشنفکری تئوریزه و جریان پیوسته به آنها از چپ داخلی تئوریزه میشود. اینکه جریان چپ ادعا میکند نظام قضیه تهاجم فرهنگی را برای حذف آنها درست کرده است، این طور نیست و آنها بودند که پیشقدم شدند. مثلاً اکبر گنجی تا سال ۶۳ تعصب جمهوری اسلامی و خط امام را دارد و حتی در کف خیابان حزباللهبازی در میآورد و با بدحجابی برخورد میکند، اما بعداً راهش را کج میکند و مسیر دیگری را میرود و بعدها توسط افکار و اندیشههای سروش یارگیری میشود، کسی است که در وزارت ارشاد آقای خاتمی مسئول تهیه بولتن برای رایزنیهای خارج از کشور بود. محتوای بولتنها را که نگاه میکنید میبینید مجموعهای از مقالات جریانات چپگرای خارج از کشور را برمیداشت و به عنوان مواضع ایرانیان خارج از کشور در این بولتنها ارائه میکرد. اکبر گنجی تا سال ۷۱، ۷۲ کارمند و کارش این بود.
در حقیقت باید گفت پیوندی بین جریان درجا زده در مسائل انقلاب، جریان کم آورده در داخل با جریان خارج از کشور ایجاد شد. خارج کشوریها میگفتند حالا که آتش جنگ خاموش شده، معلوم است که این انقلاب را از طریق جنگ نمیشود شکست داد. اگر میخواستیم آن موقع که جنگ سراسری بود باید میشد. چریکهای فدایی خلق در بعضی از گفتههایشان و برخی تماسهای داخل کشور که شنود شده است و بعضیها هم در اظهار نظرهای علنیشان رسماً میگفتند دیگر کار از نوع چریکی جواب نمیدهد. امروز چریک شاملوست و با یک قطعه شعرش تمام خواستههایی را که ۱۰ سال است داریم میجنگیم، به دست آورده و در واقع الان چریک اوست. باید به داخل کشور برگردند و در قالب هنرمند ـ شاعر، فیلمساز، هنرهای تجسمی، نویسنده و… ـ این کارها را دنبال کنند و کار دیگری هم که باید کرد ارتباطگیری با آدمهای متنفذ از قبیل نمایندگان مجلس، وزرا و.. . است. باید به اینها نزدیک شد و مواضع را برایشان تشریح کرد و بهتدریج اینکه هویتمان را آشکار کنیم، مواضع جدیدی را برای آنها توضیح بدهیم.
این پدیدهای میشود. بعضیها مثل سعید سیرجانی از داخل کشور به خارج میرود و سخنرانی میکند و میگوید حالا که جنگ تمام شده و دولت رفسنجانی روی کار آمده و آزادیهایی را هم اعلام کرده است، دیگر آن موانع را ندارید و به داخل کشور برگردید. او را هو میکنند و به او فحش میدهند که تو نوکر رفسنجانی هستی. میگوید اگر عقلتان برسد، میفهمید چه دارم میگویم. من که نمیگویم سنگر مبارزه را ترک کنید، بلکه میگویم میدان مبارزه را تغییر بدهید. الان این مبارزه را در داخل کشور میشود بهراحتی سامان داد و ریشههای این رژیم را مستقیماً زد. آنهایی که دوزاریهایشان زودتر میافتاد، مطلب را گرفتند و گفتند راست میگوید. آنهایی که متعصب بودند شروع به فحاشی کردند و این خط تعقیب شد. من که زیاد دارم که مثلاً در محفل سلطنتطلبها هم همین صحبت شد که به داخل کشور برگردیم و با رژیم کار کنیم، اما با آن شرط بگذاریم که به اقتصاد کشور کمک میکنیم و سرمایه میآوریم، به شرط اینکه شما تکلیف ما را تعیین کنید.
متأسفانه در دولت آقای هاشمی هم عدهای اصرار داشتند که این روند به صورت رسمی تعقیب شود.
دولت آقای هاشمی را به عنوان دولت راست میشناسند. نظر شما در اینباره چیست و راستیها نسبت به این دولت چه موضعی داشتند؟ اگر بپذیریم دولت آقای هاشمی راست بوده است، چه مسائلی پیش میآید که به لحاظ فرهنگی چنین اتفاقاتی در آن میافتد؟
آقای هاشمی شخصاً چهرهای است که تصورات جامعه از او بر اساس سوابق تاریخی است، یعنی مردم چشم باز کردند، آقای هاشمی را در کنار امام دیدند. چند وقت گذشت و دیدند در سنگر خطیب جمعه است. همیشه در کنار آقا و شهید بهشتی به عنوان سه چهره شاخص یاران امام دیده شد. در دوران جنگ امام فرماندهی جنگ را به او واگذار کرد. به عنوان رئیس مجلس مواضع بسیار تعیینکنندهای در حمایت از خط امام و انقلاب داشته است. حتی در قصه جانشینی آقا پس از امام برخی معتقدند نقش برجسته را ایشان ایفا کرده است. ظاهر قضیه لااقل این است که آقای هاشمی آن خاطره را تعریف میکند و وقتی ریاست جمهوری را به عهده میگیرد، همه خوشحالاند شخصیت برجستهای که آن همه بسط ید داشته است، حالا در بازسازی کشور بسیار کارساز خواهد بود، همان چیزی که خود آقا هم نظرشان بوده است و گفتهاند. حمایتهایی که آقا از دولت مستقر شده پس از جنگ میکنند، حمایتهای بیدریغی است.
بهویژه در برابر حملات مجلس سوم.
بخصوص در برابر کسانی که از منظر دعواهای چپ و راست، از دست دادن دولت موسوی و موقعیت پیشین برایشان خیلی سخت بود و آقای هاشمی هم که آمد، در موج اول هر کسی را که منتسب به این جور افکار و ایدهها بود، قلع و قمع کرد و از سر راه برداشت، چون ایشان میخواست دولتی را سر کار بیاورد که مواضعش در بحث اقتصاد، مواضع شبه سوسیالیستی دولت آقای موسوی باشد.
پس حضور چپهایی مثل وزیر کشور عبدالله نوری و وزیر علوم دکتر معین را چگونه تحلیل میکنید؟
مواضع خود آنها را ببینید. اینها از کسانی هستند که مواضع جدیدی را پیدا کرده بودند. اینها همان کسانی هستند که بعداً اغلبشان در قالب حزب کارگزاران تعریف میکند.
نوری چپ بود، اما نسبت به محتشمیپور وزیر قبلی کشور معتدلتر بود.
ممکن بود در نگاه روشنفکرانه چپ باشد، اما در اقتصاد راست باشد. آقای نوری در اواخر دوره امام هم با آقای هاشمی که میخواست در اقتصاد ریلگذاری جدید کند، همراهتر بود. در واقع به هر کدام از اینها از یک منظر میشد قید چپ یا قیود پیشین را افزود. مثلاً عبدالله نوری در زمان امام بشدت ضد امریکایی بود، اما بعد از امام بهتدریج از این تفکر منصرف میشود و از کسانی است که معتقد است باید به امریکا نزدیک شد، در حالی که محتشمی این حالت را نداشت و تا ۱۰ سال بعد از آن هم شعارهای تندی میدهد.
حتی مجاهدین انقلاب هم تاسالها و تا قبل از رحلت امام مواضع بسیار چپگرایانه علیه سرمایهداری و امریکا داشتند و از سال ۷۵ به بعد اینها در بیانیههایشان در «عصر ما» مواضعشان را نسبت به گذشته تغییر دادند. آدمهایی بودند که به محض اینکه امام از دنیا رفتند، مواضعشان را رو کردند و صریح حرفشان را زدند. تیپهایی مثل سروش و دار و دسته کیان که خیلی زود تمایلات غیرانقلابی و متفاوتشان را بروز دادند که انقلاب اساساً چیز بدی است، نه اینکه مثلاً انقلاب در دورهای به انحطاط کشیده شده، بلکه اصل آن غلط است و نباید دنبال کرد. زیراب حماسهگرایی را زدند و تسلیمطلبی را تئوریزه کردند. اینها موج اولاند و خیلیها از جمله امثال محتشمی در برابر اینها موضع میگرفتند، یعنی مثلاً نشریه «بیان» در مقابل «کیان» قلمداد میشد، اما بهتدریج به یکدیگر نزدیک شدند.
به این ترکیب میگویم تهاجم فرهنگی. یعنی یک استعداد داخلی با یک هجوم خارجی، یعنی جریان ضد انقلاب خارجنشین که به عنوان پیاده نظام غرب عمل میکرد و غرب و امریکا به تمامی با هم پیوند خوردند و آنها آمدند و از داخل یارگیری کردند و به هم چفت شدند و آمیزه جدیدی از نگرش جدید به انقلاب را همچنان به عنوان دفاع از انقلاب تشکیل دادند و در دوم خرداد این تفکرات تجدیدنظرطلبانه به عنوان منجی انقلاب وارد میدان شد.
نسبت دولت آقای هاشمی با احزاب جناح راست چه بود؟
به لحاظ عاطفی آقایانی که از گذشته دور با آقای هاشمی ارتباط داشتند، مثلاً مؤتلفه، شاخه بازار از حزب جمهوری اسلامی رابطه نزدیکی با آقای هاشمی داشتند. بعضیها از آقای هاشمی بهواسطه اینکه زندان میرفت و با اینها ارتباط داشت، کمک میگرفتند و به او کمک میرساندند، این خاطرات را نمیتوانند از ذهنشان بیرون کنند. بعد از انقلاب ارتباطات سنگینی که در چارچوب نظام و انقلاب با وی داشتند. لذا با وجود ملاحظه بعضی از تفاوت در رفتارها حداکثر این را حمل بر غفلت یا گلهگذاری معمولی میکردند، ولی خط و ربطشان با آقای هاشمی را از دست نمیدادند و حفظ میکردند. روش برخورد آقای هاشمی هم این بود که هیچوقت خودش را منتسب به یک جناح نمیکرد، هر چند همیشه جانب یک جناح را داشته است. مثلاً در دهه ۶۰ بیشتر جانب جناح چپ را داشت و به نفع آنها موضعگیری میکرد، منتهی چون از رؤسای جامعه روحانیت مبارز بود، این طرف تعریف میشد، یعنی هویت شناسنامهایاش بیشتر با جناح راست، اما مشرب پذیرفتهشده متمایل به گروه چپ و افراد آن گروه را داشت.
از این مطلب یک مثال میزنید؟
نمونهاش را در آنجایی که گفتم آقای موسوی در واقع روبروی امام ایستاد، عرض کردم آقای هاشمی در واقع به کمک موسوی آمد. یک نمونه دیگر که نقل قول است، مربوط به موقعی می شود که آقای هاشمی رئیسجمهور شد و چپیها از اطرافش رمیده بودند و کنارشان گذاشته بود، گله کردند. از جمله آقای مجید انصاری از آقای هاشمی گله میکرد که شما همه یاران امام را حذف و قلع و قمع کردید و دارید با دوستان ما جفاکارانه برخورد میکنید. آقای هاشمی میگوید درست است من عضو شورای مرکزی جامعه روحانیت مبارز هستم، ولی خود شما میدانید تمایلات سیاسیام به شما نزدیکتر است و با شما بیشتر جور هستم تا با آن طرفیها. این یک اعتراف صریح است که مواضع فکری شاید بشود گفت روشنفکرانه آقای هاشمی روی جنبههای مختلف از جمله تساهل و تسامح سیاسی و فرهنگی و.. . است که در دولتش هم نمود مییافت، بعد از رحلت امام در چپهای آن طرف بیشتر شایع بود، بنابراین طبیعی بود که آنها نباید احساس دوری از آقای هاشمی را بکنند، منتهی سلسله مراتب داشت. بعضی از آنها بهقدری به آقای هاشمی نزدیک بودند که خودشان و ایشان را در قالب یک جریان سیاسی به اسم کارگزاران تعریف کردند. در تقسیمبندیهایی که بعدها بهزاد نبوی و مجاهدین انقلاب اسلامی انجام دادند، به کارگزاران گفتند راست مدرن. گفتند اینها چپ نبودند و از همان ابتدا راست بودند، منتهی جنسشان مدرن است، یعنی اردوگاه اینها اقتصاد سرمایهداری از نوع تکنوکراسی است و نه از نوع بازار و سنتی و تفاوتشان با آقای عسگراولادی و مؤتلفه در این بخش است و اتفاقاً نمودش هم این بود که وقتی سر کار آمدند، فروشگاه رفاه را راهاندازی کردند تا توپ به برجک بازار بزنند و پایگاه اصلی جریان راست را که همان بازار است از او بگیرند.
آقای هاشمی از باب حفظ جریانات مختلف در اطراف خودش و تقویت وزن سیاسیاش در هر مرحله مادام که جریانات مختلف حاضر بودند با هم همکاری کنند، هیچیک از آنها را از دست نمیداد، لذا مرکز تحقیقات استراتژیک را به دست آقای موسوی خوئینیها و تیم او که متشکل از حجاریان و امثالهم هست، میدهد، منتهی شاید این مآلاندیشی را داشته است که هر چند اینها چپ هستند، ولی نهایتاً همسو با ایشاناند که میخواست درها را به سوی غرب باز کند، چون حجاریان و گروه وی به این نتیجه رسیده بودند که دیگر ایستادن در برابر غرب ممکن نیست و حتی میشود از غرب برای تحقق دموکراسی کمک گرفت. فکر میکنم آقای حجاریان در پایاننامه دکترایش این موضوعات را به عنوان نظریههای جدید وابستگی دنبال کرده و معتقد است جنگیدن با امپریالیسم چیز بیهوده و مسخرهای است و الان فقط باید از قدرتهای بزرگ جهان برای تحقق دموکراسی مدد گرفت و در خیلی جاها این کار را کردهاند، از جمله امریکای لاتین و آسیای جنوبشرقی.. .
نحوه مواجهه جناح راست با ثروتهای بادآورده را چگونه میبینید؟ خیلیها معتقدند ریشه فسادهای مالی فعلی در جناح راست آن موقع است.
ثروتهای بادآورده اصطلاحی است که با جابهجایی اقتصادیای که در دوره آقای هاشمی آغاز میشود نمود برجستهتری مییابد. معنایش این نیست که ثروتهای بادآورده در این دوره خلق شدند. ثروتهای بادآورده یعنی پولهایی که از مَن غیرلایحتسب و از غیر از مسیر طبیعی نصیب یک عده شد که به اعتقاد من بنای آن در دهه ۶۰ گذاشته شد. چگونه؟ فاصله بین قیمت رسمی با بازار واقعی، یعنی بازاری که در دست دولت بود و بازاری که در بیرون اتفاق میافتاد. نرخگذاریهای دولتی با چیزی که در بیرون به صورت قاچاق یا اقتصاد پنهان در جریان بود، فاصله داشت و این فاصله گیر کسانی میآمد که بیشترین دسترسی را به منابع دولتی داشتند. بسیاری از کسانی که از طریق دولت امکان داشتند چیزی را وارد کنند و پورسانتهای سنگینی گیرشان میآمد و برای خودشان هم کارهایی میکردند.
زمینههای رانت؟
بله، رانتهای آن دوره متعلق به جریانی است که ظاهراً موضعگیریهای تندی علیه جناح راست داشت، ولی خودش از این ظرفیتها بهره برد. وقتی در زمان آقای هاشمی اقتصاد باز شد و قرار شد در زندگی مردم گشایشی حاصل شود، کسانی که از آن ظرفیتها بهرهمند بودند و راه و چاه را خوب میدانستند، از این اقتصاد دولتی بیرون آمدند و خصوصیسازی را در پیش روی آنها قرار دادند و بیشترین استفاده را میکردند. نمیخواهم بگویم چه درصدی را این طرف برد و چه درصدی را آن طرف، ولی مسلماً بیشترین بهره در دوره خصوصیسازی نصیب کسانی شد که بیشترین اطلاعات را در مورد این جابهجایی داشتند و شاکله اصلی آنها را جریان کارگزاران تشکیل میداد. بسیاری از افراد جریان چپ سابق که در تعریف جدید، راست مدرن نامیده میشدند و در شاخه کارگزاران واقع شدند، تعداد قابل توجهی از مؤسسات پولساز و پول در بیاور را در جریان خصوصیسازی مالک شدند و بین خودشان و نزدیکانشان تقسیم کردند.
مانند ماجراهای دلار هفت تومانی و آقای کرباسچی و.. .
آن قدر زیاد بود که یک موقع آقای رئیسی، رئیس سازمان بازرسی کل کشور میگفت ما حداقل هزار پرونده داریم که رقمهایش ارقام سرسامآوری است که نتیجه این جابهجایی و فساد اقتصادی بود. شاید لازم باشد یک وقت بروید و از ایشان بپرسید آخر آن پروندهها چه شدند؟
شاید بتوانیم بگوییم مهمترین اتهام جناح راست متصل به بازار این است که در قبال این فاجعهای که اتفاق افتاد، واکنش جدیای صورت نداد. کسانی پرچم مبارزه با ثروتهای بادآورده را بلند کردند که به هیچیک از جناحهای چپ و راست تعلق خاطری ندارند. شاید بشود با افتخار گفت روزنامه کیهان آن روز بیش از ۵۰ گزارش را در اینباره داشت که تیتر یک روزنامه میشد و هر دفعه چشمهای از این اتفاقات و جابهجاییها را نقل میکرد.
نقدهایی را که امثال آقای محتشمیپور و دفتر تحکیم وحدت به آقای هاشمی رفسنجانی میکردند چگونه ارزیابی میکنید؟
تا یک مقطعی آنها در واقع انتقام ناکامیهایشان در دولت جدید را میگرفتند، چون به آنها راه داده نشده بود و آنها را جا گذاشته بودند. دستکم تا مقطعی این موضعگیری واقعیشان بود، اما به نظر میرسید انگار دارند از کسانی که آنها را از دور مسئولیت اخراج کردهاند، انتقام میگیرند، ولی از یک جایی به بعد احساس کردند دلیلی ندارد با آنها در بیفتند و آرام شدند و قضیه را رها کردند و کنار گذاشتند و رفتند با آنها رفیق شدند. نمیخواهم بگویم همهشان این کار را کردند.
ولی شاکلهشان بهنوعی بود که به نظر میرسید با هم توافق کردهاند.
بهتدریج وقتی بر سر مسائل سیاسیتر با هم به توافق رسیدند، این مسائل هم برایشان قابل اغماض بود. برای اینکه از دایره انصاف خارج نشویم باید به نکتهای اشاره کنم. بعضی از عناصر موصوف به جناح راست و حتی عَلَم در جناح راست در دهه ۶۰ که مثلاً یکی از آنها آقای احمد توکلی است و ایشان را به عنوان یک چهره شاخص راست در دهه ۶۰ میشناختیم و کسی بود که در برابر این فساد شکلگرفته بیشتر از بسیاری از افراد دیگر تب و تاب نشان داد، اطلاعات جمعآوری میکرد و به ساز و کارهای این فساد هجوم میآورد و به صورت عملی هم در صحنه رقابت با رئیس دولت سازندگی وارد شد.
سال ۷۲٫
بله، هنوز به اسم کارگزاران مطرح نشده بودند و در برابر این دولت رقابت جدی کرد و حرفهایش خیلی هم مؤثر بود و موجی که توانست بیافریند سبب جذب سه چهار میلیون رأی برای وی شد، بنابراین یکی از اولین زاویه گرفتنها در درون جناح راست با آقای هاشمی را باید در اینجا تلقی کرد و از اینجاست که جناح راست بهتدریج با آقای هاشمی زاویه پیدا میکند و لااقل شعبه شعبه میشود و یکی از این شعبهها از آنجا بهکلی از آقای هاشمی دور میشود.
تحلیل شما از بیانیه اسفند ۷۵ کارگزاران در حمایت از آقای خاتمی چیست؟ نقش کارگزاران در انتخاب آقای خاتمی و ماجرای دوم خرداد چیست؟
به نظرم اول بهتر باشد ببینیم اصلاً خود کارگزاران چرا بهوجود آمدند؟ این سؤال را از این نظر میپرسم که خیلیها میگویند به هر حال کارگزاران راست مدرن بود. اینها چطور با چپ به توافق رسیدند؟
اول باید ببینیم چرا کارگزاران بهوجود آمد و اینها چه کسانی بودند؟ آقای هاشمی از اینکه نقش او در آرایش سیاسی جامعه نادیده گرفته شد خیلی ناراحت بود و تصور میکرد از اول انقلاب تا آن روز ایشان نقشآفرین جدی و گاهی اصلی در آرایش سیاسی جامعه بوده است. در آن سال شرایط بهگونهای بود که جناح راست با فاصلههایی که بین آقای هاشمی و تیمش با خود او اتفاق افتاده بود، این تیم تصمیم گرفت جرح و تعدیلی در آن آرایش ایجاد کند تا به تبع آن آقای هاشمی در محاق قرار بگیرد و یا نقش ایشان بسیار کمرنگ شود. طبیعتاً آقای هاشمی در مقابل چنین جریانی مقاومت میکرد. این اتفاق در آستانه انتخابات مجلس پنجم پیش آمد. تیمی که در مجلس چهارم روی کار آمد، با آنچه که در ذهن آقای هاشمی وجود داشت، فرق میکرد. اینها بیشتر خط ولایت و تابع رهبری و شعارشان تبعیت مطلق از رهبری بود و آقای هاشمی احساس کرد با این جماعت نمیتواند درست کار کند.
وقتی بحث چینش نفرات برای مجلس پنجم مطرح شد، آقای هاشمی به لیستی که اینها برده بودند نگاه کرد و گفت من نصف یا دستکم یکسوم اینها را قبول ندارم و چرا فلانی و فلانی در این لیست نیستند؟ کسانی که ایشان اصرار داشت باشند، از جناح چپ سابق و حالا ملحقشده به راست مدرن بودند یا بعضاً راست سنتیای بودند که حالا راست مدرن شده بودند. در اینجا اصرار آقای هاشمی روی موضعش و امتناع آنها از همراهی کردن با ایشان سبب شد آقای هاشمی در تدارک یک گروه منتسب به خودش بربیاید و این همان بیانیهای بود که پانزده شانزده نفر از اعضای دولت ایشان دادند که ما به عنوان کارگزاران سازندگی ایران به این نتیجه رسیدهایم که باید شاکلهای به این شکل بهوجود بیاید. اسم آن را هم حزب نگذاشتند و آن را حرکت و امثالهم نامیدند. البته با آن مخالفت شد و موج اعتراضی راه افتاد که دولت نباید حزبسازی کند و امکانات حکومتی نباید در خدمت یک حزب خاص قرار گیرد. آن جماعت حرفشان را بهنوعی پس گرفتند، ولی اکثرشان در این کار باقی ماندند و موقع انتخابات بهجای اینکه تأکید کنند ما دولتی هستیم، یک لیست جداگانه به عنوان لیست کارگزاران سازندگی دادند و از آنجا زاویه گرفتن بین آنها و جناح راست رسمیت پیدا کرد. وقتی اینها رسماً جدا شدند، در انتخابات سال ۷۶ باز از طرف تیم اطراف آقای هاشمی برای جناح راست پیغام داده شد که بیایید فردی را انتخاب کنیم که هم از طرف شما و هم از طرف ما پذیرفته شده باشد و مثلاً از مرحوم آقای دکتر حبیبی و یا از آقای حسن روحانی نام بردند. جناح راست بیشتر نظر به آقای ناطق و تیپهایی از قبیل ایشان داشت، اما نهایتاً چون به توافق نرسیدند، جناح چپ جداگانه شروع به فعالیت کرد و کارگزاران به آنان پیوستند، یعنی کارگزاران در انتخاب راست سنتی و چپ جدید که دیگر چپ سابق نبود و مواضعش در سیاست خارجی و به لحاظ زاویه داشتن با جریانات غیرانقلابی به اینها نزدیکتر بود، چون آنها تعصبشان را روی لیبرالها و جریانات محارب با انقلاب از دست داده بودند و چندان حساسیت تند نداشتند. برداشتهای اینها در مورد ولایت فقیه شبیه همدیگر شده بود و هر دو به ولایت حداقلی رسیده بودند و حکومت دینی را یک حکومت جمع و جور حداقلی ارزیابی میکردند و چون در این زمینهها به همدیگر نزدیکتر بودند، خود به خود کارگزاران هم به این جریان چپ پیوست، چپی که دیگر چپ سابق نبود.